(43)گاهی وقتا باید گفت «نه»

456 120 63
                                    

هیوندای سفیدش را جلوی بار مورد نظر پارک کرد. با این که هنوز داخل ماشین بودند اما صدای بیس آهنگ همراه نور های قرمز و بنفشی که از در بیرون آمده و آسفالت جلوی بار را رنگی کرده بودند، به گوششان می رسید.

لیسا با لبخند بزرگی که تمام 32 دندانش را نشان می داد، در حالی که کمربند ایمنی اش را باز می کرد گفت:

_خیلی خوب سیلوستر خوشتیپ، بزن بریم شکار توییتی.

_اوه لیدی! یادت رفته؟ تو توییتی بودی نه داداشت.
تهیونگ در حالی که با چرخاندن سوویچ ماشین را خاموش می کرد با نیشخندی که دیوثیت از آن می چکید گفت.

_اوه شِت! راست می گی.

کمی مکث کرد و در حالی که مشغول فکر کردن بود پرسید:

_پس اون کی می شه توی لونی تونز؟

_اممم... نمی دونم، تا حالا بهش فکر نکردم.

تهیونگ گفت و از ماشین هر دو پیاده شدند. بعد از زدن قفل مرکزی با چیزی که به ذهنش رسید با هیجان گفت:

_فهمیدم... باگز بانی.

_چی؟ باگز بانی! عمرا.

_چرا اتفاقا خیلی هم شبیه شه. تا حالا دقت نکردی داداشت چقدر شبیه خرگوشا ست؟

_از لحاظ ظاهری آره ولی از نظر اخلاق ده درجه بدتر از دافی داکه.

از این حرف هر دو خنده شان گرفت و در حالی که صدای خنده هایشان کمی بلندتر از حد معمول بود از در ورودی گذشتند و وارد بار شدند.

صدای بیس موزیک پرده ی گوششان را کمی آزار می داد. از آن جایی که صدا به صدا نمی رسید کنار گوش لیسا داد زد:

_داداشت کجاست؟

_چی؟

لیسا هم مانند تهیونگ داد زد.

_می گم داداشت کجاست؟

بلندتر فریاد زد.

_تو ماتحت مبارکم. از کجا بدونم شاسکول، منم همراه تو رسیدم.

با جواب دندان شکنی که لیسا داد چهره ی تهیونگ به پوکر ترین حد خودش رسید. زیر لب فوشی به لیسا داد که خوشبختانه به خاطر صدای اهنگ به گوشش نرسید.

هر دو به اطراف نگاهی انداختند و کمی بعد لیسا برادرش را دید که رو به روی میز سرو مشروب، روی صندلی نشسته بود. با آرنجش محکم به پهلوی دوست عاشق پیشه اش کوبید و بعد از جلب کردن توجه او با دست به جونگکوک اشاره کرد و هر دو به طرف پسر رفتند.

جونگکوک در حالی که به محتوای بی رنگ ویسکی داخل لیوانش خیره شده بود با شنیدن مخفف نامش با صدایی آشنا سرش را به طرف صدا چرخاند و خواهرش را کنار تهیونگی دید که جذاب تر از هر زمان دیگری شده بود.

What the Hell are you?Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz