(16) روز اول مدرسه...نه ببخشید دانشگاه

976 250 43
                                    


تقه ای به در زد و پس از شنیدن "بیا تو" در را باز کرد و وارد اتاق شد.

پشت میز بزرگی که در انتهای اتاق قرار داشت، بکهیون در حالی که مشغول مطالعه ی پرونده ای بود، نشسته بود. تهیونگ نزدیک میز شد و دسته ای از پوشه ها را روی میز قرار داد.

بکهیون ابتدا نگاهی به پوشه ی آبی رنگی که روی میز انداخته شده بود، کرد و سپس نگاهش را بالا آورد و به صورت تهیونگ چشم دوخت.

_خب؟

_خب که خب، کار تمومه. از هفته ی بعد می تونن سر کلاساشون حاظر بشن.

_خیلی خوبه، خسته نباشی ته.

تهیونگ در مقابل لبخندی زد.

بکهیون متوجه موضوعی شد، حال تهیونگ اصلا خوب نبود. با دست صندلی کنار دستش را به سمت تهیونگ هل داد و از او خواست تا بنشیند.

تهیونگ بی هیچ حرفی قبول کرد. صندلی را بلند کرد و رو به روی بکهیون گذاشت و روی آن نشست.

بکهیون نگاه مهربانی به او انداخت. شاید از لحاظ شناسنامه ای دایی این پسر محسوب می شد اما قطع به یقین می توانست اعتراف کند که بیشتر از پدر و مادرش با تهیونگ وقت گذرانده است. به عبارتی بکهیون تهیونگ را بزرگ کرده بود.

چون همیشه لی لی و مینهو مشغول رسیدگی به شرکت بودند و وقت کمی برای پسرشان داشتند. این بکهیون بود که همیشه همراه برادرزاده اش بود.

وقتی اولین بار وارد مدرسه شد، وقتی اولین نمره ی 100 اش را گرفت، وقتی اولین دعوا و کتک کاری را در دبیرستان کرد و بکهیون به جای تنبیهش او را تشویق کرد، وقتی فارق التحصیل شد و رشته ی بیوتکنولوژی را به عنوان رشته ی دانشگاهیش انتخاب کرد و هیچکس نمی دانست که تهیونگ به دلیل علاقه ی زیادی که به بکهیون داشت این رشته را انتخاب کرد، زمانی که تهیونگ اولین دوست دخترش را به بکهیون معرفی کرد و زمانی که تهیونگ پس از گرفتن مدرک دکترا پیشنهاد کار در لابراتوار بکهیون را قبول کرد.

در تک تک لحظات این بکهیون بود که همراه تهیونگ بود، پس تک تک حرکات پسر را می فهمید.

با لبخندی ملایم پرسید:

_چیزی شده ته ته؟

تهیونگ کمی جا خورد اما خودش را نباخت، با همان لبخند مصنوعی ای که روی صورتش بود جواب داد:

_نه دایی چیزی نشده.

بکهیون با مشت ضربه ی آرامی به پیشانی پسر زد.

_دروغ نگو بچه. من خودم بزرگت کردم پس می تونم بفهمم کی حالت گرفته س و کی خوشحالی. راستشو بهم بگو.

تهیونگ من منی کرد و سرانجام جواب داد:

_دایی! من... من... همیشه آویزون تو ام؟

What the Hell are you?Donde viven las historias. Descúbrelo ahora