•°Beauty Charm°•

1.3K 271 145
                                    

هی! سلام^-^
این اولین کاریه که اینجا آپلود می کنم (در واقع اولین باریه که میخوام یه نوشته ی کامل رو منتشر کنم) سو... یکم استرس دارم🥺😬
امیدوارم خوشتون بیاد💜

----------------------------

نامجون سبد بزرگ غذا رو از صندق عقب ماشین خارج کرد و از سنگینیش جا خورد. احتمالا تهیونگ و جونگ کوک کل یخچال و کابینت ها رو توی سبد خالی کرده بودن.

جنگل سبز که با درخت های تنومندش اون ها رو محاصره کرده بود، شبیه منبع آرامش بی انتهایی برای نامجون بود.

نامجون نگاهی به اسمون گرفته و ابری انداخت و به این فکر کرد که باید زودتر چادر رو برپا کنن. واقعا نمی خواست مثل دفعه ی قبل تبدیل به موش آب کشیده بشه.

سبد به دست کنار هوسوک که درحال درست کردن میله های چادر بود ایستاد. یونگی به سمتشون اومد و بی توجه به تلاش های هوسوک برای برپایی چادر، در سبد رو باز کرد و اسنکی برداشت.

نامجون لبهاش رو روی هم فشار داد و به یونگی که درحال خوردن اسنک بود چشم غره رفت.

جونگ کوک و تهیونگ کمی اون طرف تر طبق معمول درحال خوش گذرونی بودن.

نامجون سبد رو روی زمین گذاشت و رو بهشون غرید: حق ندارین این سری از زیر کار در برین! یکی بره چوب بیاره.. بیاین چادرو زودتر درست کنیم. الان هوا تاریک میشه...

و به آسمون نیمه تاریک بالای سرشون اشاره کرد. یونگی اسنک توی دستش رو روی سبد پرت کرد: اَه دوباره شروع نکن! اومدیم خوش بگذرونیم..

نامجون سری تکون داد و همون طور که بازوی یونگی رو می گرفت گفت: بیا بریم چوب جمع کنیم.

پسر بی حوصله دستش رو عقب کشید: اون دو تا الاف رو ببر..

نامجون این بار به بازوی یونگی چنگ زد و اون رو تقریبا دنبال خودش کشید. همونطور که به قسمت های داخلی تر جنگل می رفت رو به جونگ کوک و تهیونگ گفت: یکی تون با ما بیاد..

و وقتی دید اون ها توجهی بهش نمی کنن داد زد: همین الان!

جونگ کوک نگاهی به هیونگ هاش انداخت و وقتی نامجون رو عصبی دید، به سمتش قدم تند کرد: من میام!

با اینکه اکثر مواقع به جنگل می اومدن و کمپ میزدن، اما عملا بدون نامجون که جنگل رو مثل کف دستش می شناخت هیچ کاری از دستشون بر نمی اومد.

نامجون همونطور که از عطر چوب درخت های خیس و بارون خورده لذت می برد، به دنبال تکه چوب هایی نیمه خشک برای اتش کمپ امشب می گشت.

همیشه جنگل رو به دریا ترجیح می داد. عظمت دریا قلبش رو می لرزوند اما جنگل و درخت های بلندش مایه آرامشش بودن. گاهی به این فکر می کرد که بیخیال شهر و دود و دمش بشه و باقی عمرش رو توی یه کلبه ی جنگلی سر کنه.

Beauty Charm | طلسم زیبایی ♡ [ NAMJIN] ♡Donde viven las historias. Descúbrelo ahora