KingKai_Part06

392 66 14
                                    

زره ام رو دراوردم و روی تختم دراز کشیدم . به پرده ی سبز تختم زل زدم و اتفاقات رو مرور کردم . دوست نداشتم پادشاه رو اونطور ببینم . همیشه تهِ چشماش غم بود اما سعی میکرد با تظاهر به جدی بودن ، اون احساسِ سرخوردگی و شکستگیش رو پنهان کنه . همیشه از سرباز های اطرافم میشنیدم که ولیعهد خیلی خوش گزرونه و هرشب دختر هایی رو میدیدم که به اتاقش میرفتن . اما بنظر میومد وقتی پادشاه شده وقتِ این کارارو نداره یا شایدم هنوز انجامشون میده اما کسی خبر نداره .
دوست نداشتم بفهمم پادشاه با کسی در ارتباطه . خیلی وقت نبود که کنارش بودم اما همش دلم میخواد که کنارش باشم و هرلحظه ازش محافظت کنم .
کیم کایِ پادشاه با کسی که من ازش دیدم خیلی فرق میکنه .
کایِ درونش ، یه بچه ی خردسال و مظلومه که نیاز به توجه داره ... اما چیزی که از بیرون دیده میشه ، پادشاهِ مغرور و خودخواهیِ که برای رسیدن به چیزی که میخواد ، حتی از زور هم استفاده میکنه .
دوست داشتم بفهممش . دوست داشتم کنارش باشم و باهاش حرف بزنم . دوست داشتم تموم گذشته اش رو بدونم و بتونم با روش های خودم ، حالش رو بهتر از اینی که هست کنم . دوست داشتم بتونم خوشحالش کنم و خنده به لب هاش بیارم .
اما ...
این دوست داشتنا از کجا میومدن ؟؟؟
***
کنار وزیر اعظم ایستاده بودم و زیر چشمی به پادشاه نگاه میکردم که چطور روی صندلیش با ابهت نشسته و یکی از دستاشو روی دسته ی صندلی گذاشته . چهرش خستگی رو داد میزد اما همچنان با چشمایِ سردش سعی داشت خودش رو هم جدی و هم بی حوصله نسبت به حرف های وزیر ، نشون بده .
موهای درخشان و زیباش زیرِ تاج پنهان شده بودن و کمی ازشون روی صورتِ کشیده اش ریخته بود .
پوست برنزه اش توی آفتابی که از پنجره های قَدّی به داخل میتابید ، میدرخشید و طلایی رنگ میشد . چشم های خوش فرم و تیره رنگش به وزیر نگاه میکردن .
بینیِ صافش ، بی نقص بودنِ چهره اش رو تایید میکرد و لب های گوشتی و پهنش هم حرفی برای گفتن نمیذاشت .
زل زدن به خطِ فکِ تیزش رو تموم کردم و به جلویِ پام خیره شدم .
چرا این حس های آشنا در من باید نسبت به پادشاه ، شکوفا میشد ؟؟؟

🏳‍🌈🏳‍🌈🏳‍🌈🏳‍🌈🏳‍🌈🏳‍🌈🏳‍🌈🏳‍🌈🏳‍🌈🏳‍🌈🏳‍🌈🏳‍🌈🏳‍🌈🏳‍🌈

خب من یه توضیحی بدم .
تو پارت های قبل ، کای وقتی کیونگو میبینه از خودش میپرسه چرا کیونگسو بنظرش آشنا میاد .
سوال پیش اومد که چرا این سوال رو میپرسه . دلیلش مفهومیع جینگولا .
خب دلیلش اینه :
کسی که در نگاه اول حس میکنه طرف مقابلش آشناس و حس میکنه به طرف نزدیکه یعنی در همون نگاه اول عاشقش شده . یعنی انگاری از همون بدرِ تولد اینا واسه همدیگه ساخته شدن و تو زندگیِ قبلیشون عاشق همدیگه بودن و همدیگه رو میشناختن .
«البته از نظرِ من اینطوره ها . طیِ تجربه و پرس و جو به این نتیجه رسیدم .»

💎 King Kai 👑Where stories live. Discover now