Sasuri

84 11 8
                                    

صورت بلورینش همانند دریاچه یخ زده، شفاف و پراز نقش و نگار بود. چشمان سیاهش با خطی یاقوت مانند در مرکز جلوه‌ی خاصی داشتند.

زیبایی‌اش وصف‌شدنی نبود، در ذهن نمی‌گنجید. می‌بایست او را همچو، هوای خوش‌آیند مه‌آلود به یکباره نفس کشید.

ظرافت اندامش، سرخی افراطی بندانگشتانش، تمنای گرفته‌شدن، گرم شدن را داشتند.

مغموم و خسته جلوه می‌نمود. آدمی را مجاب می‌کرد تا درآغوشش بگیرد و او را از تمام این مردمان درختی حفظ نماید.
اما این تنها مختص چهره اش بود، او شیدا‌تر از آنی بود که به فکرها خطور می‌کرد! یکی از کارهای همیشگی‌اش این بود که خود را در انعکاس آب رودخانه‌ها، چشمه‌ها دید بزند.

طوری به خود می‌نگریست که بر تن هر آدمی رعشه می‌انداخت:
"لبخند‌های سرمستانه‌اش، صدا زدن خودش با نام های دیگران، بوسه زدن بر لبان آبی خودش، وحشیگری‌های گاه بی گاهش، نگاه تنفرآمیزی که به خودش میانداخت، تلاش برای درآغوش کشیدن خودش.. آه! تمامی این‌ها خوی دیوانه‌اش را نمایان می‌سازد."

روزی درمیان جنگل باران خورده زمانیکه در دریاچه انعکاس بوسه کثیف معشوقه‌اش را دید‌.

همه چیز درنگاهش به چنان باتلاقی تبدیل شد که تحملش خارج از توان او بود؛ مهم‌تر از همه معشوقه‌اش! معشوقه‌ی عزیزش! کسی که او را مظهر پاکی می‌دانست، کسی که گمان می‌کرد تا ابدیت با یکدیگر خواهد ماند و جزء او دیگری نخواهد بود، درنگاهش ویران شد.

چنگی به سینه‌ی عریان معشوقه اش زد. از ته گلویش جیغی کشید، به تدریج در زیر ناخن‌های تیز و درازش تکه‌های کوچک پوست او جای میگرفت و سپس خون آنهارا رنگ‌آمیزی می‌کرد.

سنگ تیزی در زیر دستش قرار گرفت آن را محکم در میانه قفسه سینه اش فرو کرد و با دستانش آن را شکافت.

سنگ را به کناری انداخت. چنگی به صورتش زد. با آشفتگی گیسوان سپیدش را به عقب راند و به سمت جاده‌ی اصلی پا تند کرد.

و حالا، با لب و دهانی خونی، انگشتانی آغشته به مایع گرم سرخ رنگ، آرام آرام در این جاده راه می‌رود.

درمیان چشم هایش چیزی نیست جزء تهی سرشار.

دردی نبود! درهیچ یک از نقاط جسمش احساسش نمی‌کند.

کمی بعد بر اثر از دست دادن مقدار قابل توجهی خون بی‌جانی پاها و دستانش نمایان شدند.

بر روی زمین افتاد.

زمانیکه قلبش به آخرین ثانیه های زنده ماندن چنگ زده بود، نگاه بی‌تفاوت و عاری از حسش را به تصویر خودش در چاله‌ی آب - که بر اثر باران ایجاد شده بود- داد:

"باشکوه اما کثیف، حالا من زیباترینم رد اشک‌هایم خون‌آلود، لب‌هایم کبود. خنده دار است! می‌شنوی؟حیف که تقلاهای احمقانه‌ی قلبم برای بقا را نمی‌شنوی،-"

لرزش‌ها متوقف شدند. باران شروع به باریدن گرفت، ظاهراً قلبش از این تقلاهای احمقانه خسته شده بود، کسی برای وجود داشتنش تلاشی نمی‌کرد. تنها بود، خیلی تنها.

تنهایی‌اش شاید چند ثانیه به طول انجامید اما تنها ترین ثانیه‌های عمرش بود.

《باشکوه و کثیف.》

دختر با لبخندی بر لب، آرامیده بود.
---
さすり。

Yayımlanan bölümlerin sonuna geldiniz.

⏰ Son güncelleme: Aug 17, 2021 ⏰

Yeni bölümlerden haberdar olmak için bu hikayeyi Kütüphanenize ekleyin!

幻想Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin