به سمت سروصداها میچرخه و میبیندش...
وسط نوچه هاش که دورش وایساده بودن نشسته بود، با حس سنگینی نگاه کسی برمی گرده و اونم نگاهش میکنه.
بکهیون خشکش زده بود و بی اختیار به تخم چشم هاش زل زده بود. همین الان و تو همین لحظه میل شدیدی به دادن بهش داشت! بکهیونی که میشناخت باید کار نیمه تمومش رو تموم میکرد وگرنه اروم نمیگرفت!
پارک چانیولی که براش گریه کرده بود الان جلوی روش بود!
عین مسخ شده ها جلو میره. وسط نوچه هاش وایمیسته. درست رو به روش و بدون اینکه ذره ای از مخش استفاده کنه خم میشه و لبهاش رو رو لبهای برجستش میزاره!
به طرز احمقانه ای میخواست باور کنه که اینبار واقعیه.
چانیول با چشم های گرد بهش زل میزنه و درست مثل همه اونایی که با دیدنشون نفسشون بند اومده بود، بی حرکت به چشم های بسته اش نگاه میکنه.
چشم های رو به روش با وحشت باز میشن و فوری عقب می کشه.
بازم گند زده بود!
هنوز هیچکس توانایی نشون دادن هیچگونه عکس العملی رو پیدا نکرده بود که بکهیون در میره!
.
.
.
بخاطر بی حوصله بودنش دیرتر از بقیه تکلیف هایی که دبیرشون با بی رحمی روی تخته پیاده کرده بود رو تو دفترش مینویسه. همیشه اولین نفر بود اما امروز شده بود آخرین نفر.
با قیافه له کرده، سمت کمدش میره تا بازش کنه اما با نشستن دستی روی کمدش، بی حال میچرخه سمت صاحب دست و با دیدن چانیول عملا میگرخه!
لعنت... حتی نمیدونست کارشو چجوری توجیه کنه!
- اام.. خب میدونی.. اون...چی
- دوست دارم!
- هاااان؟؟!!
تنها واکنشی که میتونست به حرف چان بده، هرچند خیلی ضایع.. فقط همین بود!
- من خیلی وقته زیر نظرت دارم بیون.. و حو..
- منم دوست دارم!
خودش هم میدونست نباید با اعتماد به یه "رویا" عاشق شد. یا لااقلش نه با یه لحن طلبکارانه!
چانیول ریز میخنده و سرش رو تکون میده.
نگاهش به بکهیون عمیق بود و تا مغز استخونش نفوذ میکرد. با یاداوری رویای دیشبش و این نگاه های عمیق، نفس های لرزونش به شماره میوفتن.
میدونست چانیول یه پسر بیخیال و شر و الان بخاطر خراب نشدن وجهه خود لعنت شدشه که همینجا لختش نمیکنه!
تا همینجاش هم کلی ریده بود و مطمئنا بی ابرو نشدنش هم کار پسر روبه روشه.
اخم میکنه و کیفش رو برمیداره.
- امشب ساعت 10 خونمون باش!
نگاه چانیول که لحظه ای ازش جدا نمیشد رنگ تعجب میگیر.
STAI LEGGENDO
💘CRASH DREAM💘 #full
Fanfiction- چی..چیزی میخوای؟ سرشو جلو میاره، جوری که نزدیک بود بینی هاشون بهم برخورد کنه بکهیون ترسیده ، به لیوان تو دستش بیشتر فشار میاره و با دست دیگش لبه سینک رو محکم تر میگیره - فقط میخوام بهت یاد بدم همینجوری نباید غریبه ها رو به خونت راه بدی! خیلی نا...
