"ندونستن، خیلی وقتا بدردت میخوره بچه".
اینو گفت و بند لباسشو با گره سفتتر کرد. پسرک به مرد روبه روش خیره شد؛ نور ماه نیمی از صورتشو روشن کرده بود. بعد از چشم تو چشم شدن با مرد، جفتشون به سرعت سرشون رو برگردوندن تا متوجه جزییات چهره
همدیگه نشن، جزو قوانین بود.
بی باکی و قانون داری این بچه، چیزی بود که مرد رو شیفته ی خودش کرده بود. انگار از همون اول زاده شده بود تا فرمانبرداری کنه و روح اون مرد رو ارضا کنه.
اما این فقط روحش نبود که به اوج میرسید.
اون بچه از صدتا هرزه ی لخت کارشو بهتر بلد بود، اونم فقط با حضور داشتن.
مرد ماسکش رو به صورت زد و به سمت جیمین برگشت؛ تنها حالتی که نور ماه سعادت سیاحت صورت مرد بود، زمانی بود که صورتکی بی حس جلوش رونمایی میکرد.
جیمین هم تا الان فقط اون ماسک سفید بی روح-که فقط چشمای مرد رو نشون میداد- رو دیده بود.
جمله ی مرد رو با خودش تکرار کرد و شونه هاشو بالا انداخت.
بدن برهنه و سفیدش زیر نور قرص ماه مثل اکلیلی نقره ای می درخشید و جلوه میکرد. مثل مجسمه های ظریف و زیبای یونانی، در ابعادی کوچیک؛ و خونی جاری توی رگهاش، شکوهمند بود.
اون به این خونه اورده شده بود تا برده ی جنسیِ این مرد باشه. پسرکی زیبا و فریبنده، با عمری فقط به اندازه ی 6 سال.
YOU ARE READING
The Revenge | انتقام
Fanfictionدست به مهره یعنی بازی؛ از بچگی اینو یاد گرفته بود. درست زمانی که رد شیارهای انگشتش روی لبهای اون فرشته مهر کوبیدن، باید میدونست وارد چه چیزی شده. اون فرشته اما، از اول میدونست که به دست آوردن چیزی که میخواد راحت نیست. حاضر بود تک تک سلولهای بدنش از...