قسمت ششم یین و یانگ

33 8 3
                                    

روی میز با انگشتهای خوش فرم و بلندش ضرب گرفت و هندزفری رو توی گوشش محکمتر کرد. همونطور که به عکس ساختمون بلند شیشه ای مشخص روی صفحه لپتاپش خیره شده بود و تا جایی که میتونست زیر و بم اون مکان رو در می اورد، به خواننده ی مورد علاقش هم گوش میداد. حدودای شونزده سالگی با این خواننده ی دیوونه کننده اشنا شده بود و همه کاراشو دنبال میکرد؛ مثل الان که اهنگ فوق العاده کینکیِ جدیدش رو گوش میداد. گوشه ی گوشیش اسم اهنگ مشخص بود و یونگی ازش لذت میبرد، با اینکه از معنی اهنگ زیاد خوشش نمیومد. Figured out از nickleback اهنگی بود که برای بار چندم پخش میشد و یونگی رو بیشتر توی کارش غرق میکرد.

مشغول خوندن سومین پاراگراف درمورد طبقه بندی افراد اون سازمان و ارزش تجاریشون بود که قطع شدن اهنگ باعث شد توجهش سمت گوشیش بره.

گوشیش درحال زنگ خوردن بود و اسم یونجون بعد از چند ثانیه مشخص شد. از روی میز اون رو برداشت و در لپتاپش رو به ارومی بست. چشمهاشو با انگشتش مالید و کورکورانه دنبال عینکش گشت:"دونگ؟"

صدای یونجون از پشت خط اومد و واضح بود که توی ماشین نشسته، چون صدای باد کاملا به گوش میرسید:"هیونگ، بیا سمت در شرقی هتل. من و مشتری داریم میاییم. مطمعنم عاشقش میشی هیونگ! اون الان توی ماشین پشتی نشسته، یه پورن استار فوق العاده معروف توی بوسانه! میدونستم سلیقه ی پدر محشره-"

- ووو یونجون یواش... چی داری بلغور میکنی؟؟ یه ادم دیدی دیگه فقط...

یونجون با ذوق ادامه داد:"یونگی-هیونگ!!! تو دیوونش میشی مطمعنم! اصلا تا شروع کرد به حرف زدن با خودم گفتم چقد برعکس هیونگه... فرض کن باهمدیگه دوست بشین!"

یونگی اخم کرد و بعد از پیدا کردن عینک سفیدش صداشو یذره بالا برد تا بهتر به گوش برادرش برسه:"یونجون از این تصورات چرت و پرتت بیا بیرون اصلا معلوم هست چی داری برای خودت میگی؟ محض رضای فاک دهنتو ببند و برام دردسر درست نکن. همینکه مجبورم دوباره با یکی از اون هرزه ها اشنا بشم خودش داره منو میکشه؛ تو هم دیگه بدتر سرطان نشو واسم". یونجون جا خورد:"آیگو، هیونگاا! اون یه پسره!"

- هر خری که هست! بهتره زود باشین چون من سر وقت پایین واسادم و نمیخوام وقتم سر ملاقات با یه هرزه- پسر هرزه، هدر بره!

یونگی این رو گفت و روی کلمه ی هرزه چندبار تاکید کرد و گوشیش رو قطع کرد.

سردرد داشت و حالا هم این دیدار خونشو به جوش اورده بود. نفرتش به این بیزنس مسخره هر ثانیه بیشتر میشد، اما تنها چیزی بود که پدرش روبه روش قرار داده بود. تنها انتخابش بود.

باید ظریف ترین اطلاعات بدرد بخور از این ادم فروشیای جنسی رو درمیاورد و سریع برای شرکت میفرستاد. تک تک تاریخهای "انجام وظیفه" مشتریهای بولد و توی چشم این سازمان رو باید درمیاورد و توی تقویمش علامت میزد، اون وقت گام بعدی این بود که قیمتهای پیشنهاد شده رو مقایسه کنه و سلیقه مشتری رو بشناسه و گزارش بده.

The Revenge | انتقامWhere stories live. Discover now