جلوی آینه ایستاد و به موهای رنگ شده ی آبیش نگاه کرد. برخلاف نظر خودش که میگفت امکان داره به موهاش اسیب برسونن؛ بالاخره کار خودشونو کرده بودن و موهای اونو به رنگ ابی روشن متمایل به رنگ اسمون بالا سرش دراورده بودن.
انگشتاشو لای موهاش به حرکت دراورد و نفس عمیقی کشید. ویبره ای که از سمت جیب شلوارش حس میکرد اونو به دنیای واقعی برگردوند. سریعا گوشیش رو از جیبش دراورد و به شماره روش نگاه کوتاهی انداخت.
ابروهاشو از تعجب بالا برد و سریع خودش رو جمع و جور کرد.
صداشو صافتر کرد و به نقطه ای نامعلوم توی گوشه اتاقش خیره شد.
- هیونگ؟!
اروم سرشو برگردوند و به ساعت اویزون از دیوار اتاقش نگاه کرد؛ ساعت نزدیک 03:30 صبح بود و دریافت یه تماس تلفنی از سمت برادرش تقریبا یچیز غیرممکن بنظر میومد. تا جایی که یونگی رو میشناخت اون همیشه خواب منظمی داشت و روزانه بیشتر از 8 ساعت میخوابید.
برخلاف تصورات یونجون، پسر اونور خط کاملا بیدار بود... و عصبانی.
یونگی نزدیک بود از شدت فشار انگشتاش به بدنه ی گوشیش، اون رو کاملا خرد و خاک شیرش کنه. مدام توی اتاق راه میرفت و گوشه ی ناخن شست دستش رو میجویید؛ هر از چند گاهی هم به وسایل روی زمین لگد میزد تا صداش رو برای برادر بی تقصیرش پشت تلفن بالا نبره و خشمش رو اونجوری خالی کنه.
صدای خش دار و جدی یونگی از پشت خط به گوش رسید:"یونجون، میدونم همینجا توی همین هتلی!"
یونجون سر جاش خشک شد؛ چجوری فهمیده بود؟ سریع از صفحه ی تماس با یونگی بیرون اومد و به چتشون نگاه کرد و هول هولکی صفحه رو با انگشتاش بالا و پایین میکرد تا ببینه ایا واقعا از دستش دررفته و اشاره ای به این هتل کرده یا...
صدای خفه یونگی باعث شد یونجون دوباره گوشیو سمت گوشش برگردونه:"مین یون جون!"
- ی...یونگی هیونگ.. درمورد چی حرف میزنی؟
یونگی دستش رو مشت کرد و به دیوار روبه روش کوبوند. درد تو سرتاسر بدنش پخش شد و باعث شد فاک غلیظی زیر لبش بگه.
- یونجون. حتی اونقدر مطمعنم که میدونم لازم نیست شماره در اتاقم رو بهت بدم تا بگم بیای اینجا! همین الان-
یونجون سرشو تکون دادو اخماشو توهم کشید، هیونگش رو هیچوقت انقدر عصبی ندیده بود. درواقع هیچوقت اون رو ندیده بود؛ اما الان حس ترس بهش دست داده بود. درست مثل وقتی که پدرش ازش عصبانی میشد و اون رو توی دفترش میخواست تا به بدترین شکل ممکن تنبیهش کنه.
یونجون نفسشو با صدا بیرون داد:"یونگی..." و بعد به سمت در اتاقش برگشت و صداش رو پایینتر برد:"هیونگ، گوش کن. توی هتل نمیتونم ببینمت... من الان میرم بیرون از هتل، توی چند متری اینجا یه کافه هست، صاحبش اشنامه، کسی رو راه نمیده الان اگه من برم و بهش بگم... توعم با یه فاصله ی نیمساعته ای چیزی بیا همونجا... باید قطع کنم"
YOU ARE READING
The Revenge | انتقام
Fanfictionدست به مهره یعنی بازی؛ از بچگی اینو یاد گرفته بود. درست زمانی که رد شیارهای انگشتش روی لبهای اون فرشته مهر کوبیدن، باید میدونست وارد چه چیزی شده. اون فرشته اما، از اول میدونست که به دست آوردن چیزی که میخواد راحت نیست. حاضر بود تک تک سلولهای بدنش از...