تا حالا عاشق دو نفر نشدی؟🙃

6.3K 589 42
                                    


بعد از تموم کردن حدود نصف غذاهایی که تهیونگ سفارش داده بود روی مبل جلو تلویزیون لم داده بودن که تهیونگ رو به پسرا گفت

"بریم دیگه خسته شدم"

جیمین سری تکون داد و تو دلش خدا خدا میکرد که حواسش نباشه و بره بخوابه.حواسش نباشه امروز گفت امب اماده باشن.حواسش نباشه و یه شب دیگه ام بتونن راحت بخوابن.

پله هارو دونه به دونه کنار جونگ کوک که دستاشو قفل دستای خودش کرده بود بالا میرفت.تقصیری نداشت.درست بود که بزرگ شدن ولی بازم اون عادت های لعنتیی بچگیشونو داشتن.جیمینی که همیشه همراه جونگ کوکش بود.

تهیونگ که جلو تر از پسرا بود بعد از اتمام پله ها سه قدم به راست و چهار قدم به جلو برداشت و در اتاقشونو باز کرد.جیمین که فهمید بد بخت شده یا بهتره بگه شدن با کمی استرس پشت سر استادش وارد اتاق شد.

استرس داشت.استرس همه چیو.استرس اینکه باکرگیشو از دست میده.استرس اینکه نکنه به جونگ کوکش دست بزنه.استرس اینکه اصلا قراره چطوری پیش بره.استرس اینکه میتونه دردشو تحمل کنه یا نه...ولی ناخوداگاهش بهش هشدار میداد.اگه امشبم یه جوری جلوشو میگرفت باید کل شب صدای ناله های کس دیگه رو یا از اتاق تهیونگ یا از سالن اصلی خونش میشنید.اون موقع دوباره حس حسودی که خودش هیچ دلیل فاکیی واسش نداشت به سراغش میومد.

ولی نمیتونست...خودش هیچی...ولی نمیخواست کوکش بیشتر از این اسیب ببینه....نباید میزاشت.. نباید.

تهیونگ همونطور که ژست فکر کردن رو گرفته بود و به سقف خیره شده بود.انگشت روی لبشو پایین اورد و بشکنی زد و همونطور که به سمت در میرفت و بازش میکرد خطاب به دو پسری که تمام حرکاتشو زیر نظر گرفته بودن گفت

"همینجا بمونید الان میام"

و بدون دریافت هیج جوابی اتاق رو ترک کرد.جیمین میخواست به جونگ کوک بگه که ناراحت نباشه.همه جیو درست میکنه...فقط تحمل کنه.همه چیو حل میکنه.

"کوک...فقط تحمل کن...خودتو ناراحت نکن...قول میدم همه چیو حل میکنم."

جونگ کوک خنده‌ی کوتاهی کرد که باعث شد روی لب های جیمین هم لبخندی نمایان بشه.لبخندی که تو این چند روز چندمین باری بود که به دلیل خنده های جونگ کوک و تغییر رفتارش روی لباش مینشست.

"اینجا واسم بهشته جیمین.از جهنم بابات راحت شدیم...دیگه چی میخوای"

با دست راستش بازوی دست چپش رو مالید و سرشو پایین انداخت و زمزمه ای کرد که از گوش جیمین دور نموند

"تهیونگم فرشتَست.من ناراحت نیستم"

سرشو بالا اورد و با لبخندی که خیلی وقت بود خیلی کم روی صورتش میشد دید رو به جیمین که با حالت تعجب بهش نگاه میکرد زل زد و ادامه داد

Our master[vminkook]Where stories live. Discover now