به سمت اشپزخونه رفتم و کنار اپن ایستادم و با دستم بهش تکیه دادم....خب از کجا شروع کنم؟
از اپن فاصله گرفتم و به سمت یخچال رفتم.بازش کردم و بعد از چند ثانیه گشتن با چشمم داخلش موادی که میخواستم دونه به دونه بیرون کشیدم و روی جزیرهی اشپزخونه گذاشتم.
در یخچالو بستم و با دستم که زیر چونم بود به موادی که روز جزیره بودن زل زدم...هویج.کاهو.پیازچه.ترب سفید.فلفل تند.سس سویا .زنجبیل. سیر.پیاز...خب تا اینجا حله
در کابینت رو باز کردم و تخته و چاقویی بیرون کشیدم و کنار موادم روی جزیره قرار دادم...پشت یکی از صندلی های کنار جزیره نشستم و تخته و چاقو رو نزدیک تر کشیدم.کاهو هارو از سبد کوچیکی که داخلشون بودن بیرون کشیدم و چند تایی باهم روی تخت گذاشتم.با چهار تا ضربه یه هر کاهو رو به چهار تا قسمت تقسیم کردم....واو کیم تهیونگ افرین.
یکی از دستامو روی لبم گذاشتمو بعد از بوسه ای که کفش کاشتم روی پیشونم زدم...بالاخره لیاقتشو دارم:)
از پشت صندلی کنار اومدم و به سمت کابینتی که نمک داخلش بود رفتم.درشو باز کردم و نمک رو از داخلش بیرون کشیدم.از روی ظرف شویی یه ظرف بزرگ برداشتم و دوباره به سمت جزیره قدم برداشتم.ظرف رو روی جزیره گذاشتم و کاهوهارو با نظم و حساسیت خاصی روش چیدم.
نمک رو با قاشق کوچیکی که همراهش بود روی کاهو ریختم و مطمعن شدم همه جاشونو پوشش داده.صاف وایسادم و به شاهکارم زل زدم....خب دیگه چی لازم داشت؟...اها
بشکنی زدم و با لبخند در یخچالو باز کردم و اب سردو بیرون کشیدم.روی کاهو ها ریختم و تموم سطحشونو پر اب کردم.
خب بعدش؟...بعدش...لعنتی ...با سرعت مثل بچه ها به سمت تبلیتی که هر روز عادت به روشن کردنش داشتم رفتم و توی گوگل سرچ کردم.
صدای خوردن پاهای پسرا به چوب پله ها حواسمو پرت کرد.سرمو بالا اوردم و بهشون گناه کردم.کنار هم از پله ها پایین میومدن وچشمشون رو من بود.تا رسیدنشون بهم و وایسادنشون رو به روم بهشون زل زدم.
جیمین با کنجکاوی روم به روم وایساد و به داخلش اشپزخونه نگاه گذرایی انداخت که قبل از پرسیدن سوالی از سمتش با نیش باز جوری که انگار یه شاهکار خلق کردم لب زدم
"داشتم کیمچی درست میکردم"
اهانی گفت که دستمو بالا اوردم و طبق عادت موهامو بهش ریختم و ادامه دادم.
"ولی دیگه نمیدونم چی کار کنم...داشتم میگشتم شما اومدید"
تیکهی اخر جملمو به صورت زمزمه گفتم و دوباره سرمو پایین اوردم و مشغول گشتن شدم...
با پیدا کردن سایتی که دنبالش بودم دوباره به سمت جزیره رفتم و تبلتو روبه روی خودم قرار دادم...
YOU ARE READING
Our master[vminkook]
Fanfiction🔞استاد ما🔞 🔞فکر میکنید که چی میشه اگه تهیونگ استاد دانشگاهی که جونگ کوک و جیمین داخلش درس میخونن توی تاریکی جاده ای که فقط صدای زوزهی گرگ میومد جیمین و جونگ کوک رو در حالی که انگار از دست کسی فرار میکنن ببینه و نجاتشون بده و......🔞 کاپل های اصل...