کوچولوی حسود

5.1K 457 30
                                    

●نویسنده●

"ولی...واقعا لازمه ما ام بیایم"

از پشت میز کنار اومد و کیف چرمیشو که گوشه‌ی میز یعنی اولین جایی که بعد ورودش به دفتر دید و کیف رو همونجا قرار داد برداشت.داخل این دانشگاه این دفتر... این اتاقک کوچیک که تقریبا بیست و پنج متر بود حکم یک پناهگاه رو داشت و دختر پسرایی که اینجا درس میخوندن دقیقا همون کسانی بودند که در حال حاظر باهاشون میجنگید و باید از دستشون فرار میکرد.و اسلحه‌ی این دشمن های جوون دهنشون بود و حرف هایی که از دهنشون در میومد*استاد...یه سوالی داشتم**استاد چند سالتونه**استاد یه پارتی کوچیک تو خونمون داریم شما ام میان*...البته باید اینم در نظر بگیریم تهیونگ برای در اوردن حرص اون موجود کوچولو و شیرین بدش هم نمیومد که دخترا دنبالش راه بیوفتن و لاس بزنن.

دیدن جیمینی که صورتش قرمز شده و هر از گاهی وقتی بهش زل میزد لبشو گاز میگرفت و از صورت قشنگش کاملا مشخص بود در حال منفجر شدنه و نمیخواد به روی خودش بیاره...یه جورایی حرص دادن جیمین به یه تفریح برای تهیونگ تبدیل شده بود و از هر فرصتی برای لذت بردن از این تفریح استفاده میکرد.چه داخل کلاس و اخطار دادن به پسر کوچیک تر و انداختنش از کلاس بیرون و چه بیرون کلاس وقتی جلوی چشماش به دانشجو هایی که دورشو پر کرده بودن لبخند میزد و به صحبت هاشون گوش میداد تا صورت قرمز جیمین رو با چشمای خودش ببینه.

سمت در رفت و همونطور که بازش میکرد جواب کوک رو داد.

"نه نمیشه باید باشید."

با دستش به بیرون اشاره کرد تا پسرا از دفتر خارج بشن.بعد از خارج شدن پسرا در رو بست و همراهشون از دانشگاه خارج شد....با خارج شدن از اون راهروی تنگ توی دید عموم قرار گرفتن.طبیعیه که دیدن اون دو پسری که اینهمه حرف پشت سرشونه و پدرشون توی دعواش درباره‌ی خرید و فروش حرف میزد.همراه استاد مرموز و جوون و سکسی و جذاب دانشگاه باعث بشه فکرای مختلفی توی ذهنشون نقش ببنده.

تهیونگ قبلا نمیخواست کسی متوجه بشه ولی الان برای اینکه به اون پسره‌ی پررو ثابت کنه جیمین مال خودشه و کسی حق دست زدن به اموالشو نداره همراه پسرا میرفت و میومد‌.گرچه اهمیتی هم نداشت حرف هایی که هیچ دلیلی برای اثباتش ندارن هیچ اهمیتی نداره.و فقط به درد پچ پچ های همین جوون ها میخورد.

جیمین هم نظرش عوض شده بود وبا کنار تهیونگ بودن میتونست خودشو قانع کنه که اون هرزه ها میتونن ببینن ودیگه دورو بر استادش نگردن.گرچه این حرف مزخرفی بیش نبود که فقط توانایی اروم کردن اعصاب جیمینو داشت.

از ساختمون دانشگاه خارج شدن و به پارکینگ رفتند تا تهیونگ ماشین رو بیرون بیاره به دلیل جو سنگینی که بینشون بر قرار بود ترجیح دادن جلوی خیابون بمونن تا تهیونگ با ماشین از پارکینگ بیرون بیاد.

جونگکوک ساکت بود و هیچ حرفی نمیزد و این جیمین رو ازار میداد.تو این چند وقت کوک رو اینقدر گرفته ندیده بود.چون کوک به معنی واقعی حالش بهتر شده بود

به کوکی خیره شده بود که به پایین نگاه میکرد و پاهاشو روی زمین بی دلیل میکشید.محو کوک بود که دستی روی شونه هاش قرار گرفت.هبچ ایده ای نداشت که اون دست برای چه کسیه با برگشتن به سمتش صورت یونگی نمایان شد که با لبخند به جیمین نگاه میکرد.

"یونگیییا"

خودش نمیدونست برای چه دلیل کوفتیی  صمیمانه رفتار میکنه ولی پرید بغلش و محکم بغلش کرد.پسر بزرگتر هم صمیمانه دستاشو روی کمر جیمین کشید و بعد ازش جدا شدو با لبخند لب زد

"چطوری کوچولو"

"خوبم.چند وقت بود ندیدمت"

"اهوم نبودم تازه برگشتم از به بعد زیاد میبینیم"

با خنده گفت اما بلافاصله بعد از باز شدن جیمین تا حرفی بزنه ماشین تهیونگ از پارکینگ بیرون اومد و تهیونگ با اخم به یونگی و جیمین و جونگکوک که یکم با فاصله وایساده بود و بهشون نگاه میکرد زل زدو بعد با صدای تقریبا بلند و قاطعی گفت

"سوار شین"

جونگکوک به حرفش گوش کرد چون نمیخواست تهیونگو عصبی کنه اما جیمین بعد از مکث کوتاهی قدمی بر داشت اما دیت یونگی که دور مچش حلقه شد جلوی حرکتشو گرفت.

"جیمین دوباره تکرار نمیکنم سوار شو"

"جیمین هر کاری بخواد میکنه و به تو ام هیچ ربطی نداره"

یونگی با اخم گفت اما تهیونگ با نیشخند جواب داد

"جیمین تا این جوجه ام مثل اون کچل نکردن سوار شو"

جیمین خوب میدونست منظور تهیونگ چیه.با دست ازادش دیت یونگی رو پس زد و با گفتن میبینمت ارامی سوار ماشین شد اما بلافاصله بعد از حرکت ماشین صدای فریاد تهیونگ توی ماشین پیچید و باعث جمع شدن بدن کوچیک جیمین شد

"که میبینیش نه؟نشونت میدم بچه"

..............
ببخشید کم بود ولی از ساعت شش صبح بیدارم.یه کلاس ریاضیه چهار ساعته رفتم.دو ساعت کلاس اموزشی برای کارم داشتم.تا همین نیم ساعت پیشم درس میخوندم.یه نقاشی چهره ام داشتم کامل کردم.با چهار تا کله پوکم دو ساعت حرف زدم تا جنس بخرن😐هیچی دیگه من برم بخوابم بای...ولی وقتی واتپدو وامیکنم میبینم خوندید به اندازه ده روز انرژی میگیرم😂😁ووتم نمیدید بازم کلی انرژی میگرم ازتون
چی میشه از صبح توی تخت بخوابم فقط بنویسم؟🙁
دوستون دارم💜😊

Our master[vminkook]Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz