یه روز عادی توی شرکت بود، مثل همیشه داشتم به کارا رسیدگی میکردم وقتی ازم خواستی به دفترت بیام.
وقتی به طبقهت رسیدم مجبور شدم چند دقیقه بیرون اتاقت بشینم تا جلسهت تموم شه.
خودم رو لعنت کردم که چرا تا الان نیومده بودم شرکت دنبالت، تو توی کت و شلوار فوقالعاده به نظر میرسی.
مهمونات رو بدرقه کردی و چشمات به من افتاد. برام سر تکون دادی تا وارد دفترت بشم.
_کارم داشتی؟
یدونه پرونده از روی میزهت برداشتی و بهم دادیش.
_پدرم گفت اینو بهت بدم
قبولش کردم و هونجا نشستم. بیرون رفتن به نظر کار منطقی نمییومد.
_من نمیدونستم اون برادرته
سکوت کردی. اگر میدونستی این لحظه به من چقدر استرس میده حتما یه چیزی میگفته.
اگر میدونستی هروقت که از دست هم عصبی بودیم چقدر با خودم کلنجار میرفتم تا بیام بهت حرفمو بزنم شاید اینقدر ازم کینه به دل نمیگرفتی.
مشکل اینجا بود که تو هیچوقت نفهمیدی من چقدر از صدای خودم میترسم. نفهمیدی چقدر احساس کوچیکی میکردم اگر بهم میخندی.
_اگر میدونستم هیچوقت پیشنهادش رو قبول نمیکردم
_من بهش هیچی نگفتم... امید دارم که شاید اونو دوست داشته باشی
شاید اونو دوست داشته باشی... این حرفات هرروز بیشتر داره عذابم میده. حالا که همه چیز تموم شده من چی برای از دست دادن دارم؟
_واقعا به این باور داری که من هیچوقت دوست نداشتم؟
_داشتی؟
یه تای ابروت رو بالا دادی و بهم نگاه کردی وقتی این رو پرسیدی. حق با توئه منم اگه جای تو بودم به عشق خودم شک میکردم.
چون تو هیچوقت سعی نکردی اون صورت لعنتیت رو بالا بگیری و بهم نگاه کنی.
روزی که بهم گفتی سرطان داری شب نمیتونستم کنارت بمونم. رفتم حموم و کلش رو گریه کردم. روز بعدش که رفتی دکتر بیشتر از دیشبش گریه کردم، اما سعی کردم برات قوی بمونم.
هرروزی که خودم رو توی اون اتاق پنج متری حبس میکردم و تو حتی به خودت زحمت نمیدادی تا در بزنی، من داشتم بخاطر تو گریه میکردم.
بخاطر اینکه اینقدر دوست داشتم که گاهی اوقات این من رو میترسوند، برای همین ازت فاصله میگرفتم تا بیشتر از این دوست نداشته باشم. فاصله میگرفتم تا بتونم اندازهی خودت عاشق خودم باشم.
حق با تو بود لیام، چون تو شبایی که گریه میکردم و زیر لب با خودم تکرار میکردم که «فقط دوستیم» رو ندیدی.
YOU ARE READING
all the things I've never said(book2eyes)
Fanfictionیه جا خونده بودم، ما عشقی رو دریافت میکنیم که فکر میکنیم لایقشیم اما من لیاقت داشتنت رو نداشتم