(یه توضیح کوچولو که چون این فصل کلن درباره زینه من نمواستم حتی ذرهای از فکر لیام توش باشه، برای همین شاید فقط چندتا دیالوگ مثل اول همین که قراره بخونید توی چپترا باشه)
پاول_برای آخرین بار میگم لیام، مشکلت با زین چیه؟
لیام_من هیچ مشکلی باهاش ندارم
پاول_خواهش میکنم برای من یکی بازی در نیار. من برادرتم
لیام_خیله خب برادر، میخوای نظر من رو بدونی؟ ازش جدا شو
پاول_چرا باید اینکارو بکنم؟ یه دلیل قانع کننده برام بیار و من اینکارو میکنم
لیام_چرا فقط نمیتونی به حس ششمم اعتماد کنی
پاول_تو چرا نمیتونی به آدما اعتماد کنی لیام؟ همه اون پسر فاکی نیستن و نمیخوان آدم رو خورد کنن
لیام_بحث راجع به اون نیست پاول
پاول_درست میگی. بحث دربارهی زینه. پس بهتره دیگه ساکت بشی و تمام توجهت رو بهش بدی و اینو بفهمی. من اون پسرو دوست دارم
_________________
استرس کل وجودم رو گرفته بود. میتونسم تو و برادرت رو ببینم که بین آدما نشستین. کاغذم توی دستم میلرزید.
سعی کردم یه شعر پیدا کنم تا دربارهی تو نباشه، اما هیچ چیز پیدا نکردم که خوب باشه.
به علاوه من به همه قول این شعر رو دادم. اگر امشب تو با برادرت نیومده بودی شاید همه چیز بهتر پیش میرفت.
_نفر بعدی زین مالیکه
مجری اسمم رو خوند و من وارد صحنه شدم. همه برام دست زدن حتی تو. لبخند برادرت بهم رو دوست داشتم، باعث میشد آروم بشم. اما چشمای تو بهم میگفتن همه چیز قراره تغییر کنه.
_سلام، من زین مالیکم، امیدوارم لذت ببرین
یه بار دیگه همه تشویق کردن و اینبار نور روم قرار گرفته.
خوبه، اینطوری موقع خوندن مجبور نیستم بهت خیره شم.
__________
چپتر بعد فقط شعر زینه
نظر و ووت یادتون نره💛❤️
مخلص
_sx💙
KAMU SEDANG MEMBACA
all the things I've never said(book2eyes)
Fiksi Penggemarیه جا خونده بودم، ما عشقی رو دریافت میکنیم که فکر میکنیم لایقشیم اما من لیاقت داشتنت رو نداشتم