یکشنبه بود. نمیتونستم از تختم جدا شم، میخواستم تا آخر عمر همینجا بمونم و نگران این نباشم که الان تو داری به داداشت دربارهی من چی میگی.
خیلی وقت بود که دیگه این حس رو نداشتم. درست از وقتی شمارم رو عوض کردم. چون از انتظار اینکه شاید بهم زنگ بزنی یا پیام بدی خسته شده بودم.
خسته شده بودم از اینکه هرروز به امید پیام تو از خواب بیدار شم، اینقدر خسته که حتی از تختم نمیخواستم جدا بشم.
عجیبه، چطور میشه تمام انرژی یه آدم به یکی دیگه بستگی داشته باشه؟
_از اون تخت لعنتی کنده شو زین مالیک
لویی از توی سالن جیغ جیغ کرد. نفس عمیقی کشیدم و از جام بلند شدم.
حتی موهام رو هم مرتب نکردم وقتی توی آشپزخونه پشت میز نشستم.
لویی صبحانه رو جلوم گذاشت و وقتی بهش نگاه کردم اون بزرگترین لبخند زندگیشو داشت.
_میخوای چه دست گلی به آب بدی؟
_هیچی، اما امروز تو مال منی. پس مهم نیست اون دوست پسر احمقت با داداش احمقتر از خودش چقدر بهت زنگ بزنن و رو مخت برن، تو جواب نمیدی چون امروز مال منی
_داریم با نایل و جاستین کجا میریم؟
لبخندش توی صدم ثانیه تبدیل به لبای آویزونش شد.
_از کجا فهمیدی؟ کدوم یکیشون اون دهن گشادهش رو باز کرد؟
_هیچکدوم لو، لازم نیست کسی چیزی بگه. قیافت همه چیز رو داد میزنه
_قیافهی من؟
با تعجب پرسید. هرچند من الان مطمئنم لویی هری رو دوست داره، اما نایل هنوزم براش یه چیز دیگهست. لویی نمیتونه به این راحتی فراموشش کنه.
_ولش کن، قرار کجا بریم؟
_کمپ
_نه
_اما زین
_آخرین باری که باهاتون به اون کمپ رفتم تا یه ماه نفسم بالا نمیومد، همونجام گفتم این آخرین باره
لویی بازم پافشاری کرد و اینبار پاش رو روی زمین کوبید. گاهی اوقات شبیه بچه ها میشه.
_اما خوش میگذره، به علاوه سلی هم داره میاد و اون و جاستین قراره روماتیک بازی دربیارن و ما بهشون بخندیم
_باشه... باشه فقط دیگه رو مخم راه نرو
همون موقع گوشیم زنگ زد، پاول بود.
_سلام عزیزم
_سلام بیب، رسیدی؟
_آره، من و بابا تو هتلیم، چه خبر از تو؟
_چیز زیادی نیست من و لویی داریم میریم پیک نیک با چندتا از دوستامون
_کیا؟
YOU ARE READING
all the things I've never said(book2eyes)
Fanfictionیه جا خونده بودم، ما عشقی رو دریافت میکنیم که فکر میکنیم لایقشیم اما من لیاقت داشتنت رو نداشتم