دفعهی دیگهای که لیام پین رو دیدم، سه سال بعد بود. تو عروسی لویی و هری و من هیچ جوره قرار نبود از دستش بدم.
همه چیز عالی بود. عروسی توی یه جای فوقالعاده برگزار شد.
وقتی کشیش اونارو شوهر و شوهر اعلام کرد به معنای واقعی میتونستم اشک رو تو چشمای هری ببینم. لویی واقعا لیاقتش همینه.
وقتی برای بقیه جشن به سالن رفتیم، توی حیاط یه گوشه وایساده بودم و داشتم به لویی نگاه میکردم که با مهمونا خوش و بش میکرد.
اون وقتی حرفش تموم شد سمتم برگشت و حلقهی توی دستش رو بهم نشون داد.
به حرکتش خندیم.
_زین؟
همون موقع خنده توی دهنم خشک شد، مطمئنم نبودم باید برگردم یا تظاهر کنم هیچی نشنیدم.
اما من از آخرین بار شجاعتر شدم. یه نفس عمیق کشیدم و برگشتم.
_پاول؟
توقع نداشتم برادرت با اون لبخند بزرگ بهم خوشآمد بگه. به نظر از دیدنم خوشحال میومد.
_خدای من زین، واقعا خودتی
اون جلو اومد و من رو بغل کرد. عجیب بود، فکر میکردم دفعهی بعدی که برادرت رو میبینم اون به مشت میزنه به صورتم.
_اوه من متاسفم
پاول از پسر کنارش معذرت خواهی کرد، دستش رو گرفت و اونو جلوتر آورد.
_زین این جکه، دوست پسرم
من با پسره دست دادم و بعد پاول حرفش رو ادامه داد.
_و عزیزم این زینه
_از دیدنت خوشبختم
بهش گفتم و اون هم همین حرف رو متقابلا بهم گفت.
_پاول هیچوقت به شما اشاره نکرده بود، چرا اینطوریه عزیزم؟
اون از پاول پرسید، همین سوال باعث شد پاول لبخندش رو بندازه و سریع استرس بگیره.
_اوه.. بخاطر اینکه زین... عزیزم زین...
_من یکی از دوستای قدیمیه برادرشم
قبلنا گفتن این حرف خیلی ناراحتم میکرد، اما الان وقتی دوباره به زبون آوردمش، اونقدرام اذیتم نمیکنه.
_اوه پس تو دوست لیامی
سرم رو برای جک تکون دادم. پاول دوباره سمت من برگشت.
_درسته... حالا که بحثش شد، تو لیامو دیدی؟
دهنم رو باز کردم تا حرف بزنم اما نتونستم. لویی بهم گفته بود لیام نمیاد. فکر اینکه الان اینجایی، بعد از این همه سال هنوزم یه حس عجیب بهم میده.
_من... من نمیدونستم اون میاد
_اوه درسته، اولش گفت نمیرسه تا بیاد اما بعدش کاراش لغو شد و اومد، پس هنوز ندیدیش؟
YOU ARE READING
all the things I've never said(book2eyes)
Fanfictionیه جا خونده بودم، ما عشقی رو دریافت میکنیم که فکر میکنیم لایقشیم اما من لیاقت داشتنت رو نداشتم