شام

385 89 194
                                    

توی اون لحظه، وقتی برای دومین بار چشم تو چشم شدیم قلبم برای یک لحظه وایساد.

واقعا خودت بودی. رو به روی من ایستاده بودی و داشتی بهم زل میزدی. نه چشمات ازم خجالت می‌کشیدن و نه اهمیت میدادی.

نگاهت مثل دو سال پیش بود. گیج و ناراحت. باید میدونستم زندگی قرار نیست باهام خوب تا کنه.

_زین مالیک

_لیام پین

دستم رو توی دستت فشار دادی. الکتریسینه دوباره توی کل بدنم جریان پیدا کرد.

الان که دوباره دیدمت و دوباره دستت رو گرفتم میفهمم. من برادرت رو حتی دوسم ندارم.

_لطفا، بشین زین راحت باش. خونه خودته

مادرت مهربون بود، همونطور که حدس می‌زدم باشه ‌پدرت جدی. اما میشد فهمید چقدر دوستون داره.

_ممنونم خ..خانم پین‌

قبل از گفتن اسم پین یه دره تعلل کردم. خیلی وقت بود این فامیلی رو به زبون نیاورده بودم. فکر نمیکردم مجبور باشم توی خونه‌ی پدر و مادر دوست پسر جدیدم ازش استفاده کنم.

_لطفا زین... منو کارن صدا کن

بعدش مادرت توی آشپزخونه ناپدید شد. به دلایل نامشخصی حرف آخرش باعث شد بغض کنم، اما من توی پنهان کردن بغضم استادم، تو استادم کردی.

_خب زین... شنیدم توی آمریکا کار میکردی

پدرت ازم پرسید. برای یک لحظه حواسم پرت تو شد که کنارش نشسته بودی.

_بله قربان

_پل هم توی آمریکا درس میخوند. اون الان نصف شرکت دستشه. برعکس لیام، اون از وقتی فارغ‌التحصیل شد توی شرکت کار کرد. اون بیزینس من(یادم نمیاد فارسی :/) فوق‌العاده‌ایه

به پدرت لبخند زدم، از روی اجبار. من همه‌ی‌ چیزایی که میگفت رو میدونستم. اونجا بودم وقتی هرروز میرفتی سرکار.

_اونا باید مایه‌ افتخارتون باشن

_اوه اونا واقعا هستن. همینطور که مطمئنم توام مایه افتخار پدرتی

_ممنون

_هیچوقت نشد از نزدیک ببینمتون. اما باعث افتخارمه که دارین باهامون همکاری می‌کنید

همون موقع مادرت از آشپزخونه بیرون اومد درحالی که سینی غذا دستش بود.

_اون خواهش میکنم. این چرت و پرتای کارو برای یک شب تمومش کنید آقایون، بیاید شام حاضره

وقتی شر میز شام نشستیم حرف خاصی زده نشد. فقط حرفای عادی بین مادر و پدر و برادرت. خوشبختانه به قدری خوشحال بودن که متوجه رفتار عجیب من و تو نشدن.

all the things I've never said(book2eyes) Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang