از توی آب بیرون اومدم هنوز شوکه بودم. تا وقتی که پاول بالاخره از خواب بیدار شد و درحالی که موهاش ژولیده بود ازم پرسید.
_لیام کجاست؟
_اون رفت
_رفت؟ کجا رفت؟
شونهام رو برای برادرت بالا انداختم و بدون اینکه نگاهم رو از روی یه نقطهی نامعلوم بردارم جواب دادم.
_نمیدونم، باهم حرف نزدیم
پاول پوفی کرد و سمت آشپزخونه رفت. نفس عمیقی کشیدم. توی کاری که میخواستم بکنم مهارتی نداشتم.
معمولا بدون هیچ حرف و خدافظی ناپدید میشدم اما برادرت حقش بیشتر از ایناست لی.
_پاول؟
سعی کردم آرامش خودم رو حفظ کنم. آب دهنم رو قورت دادم تا گلوم رو تازه نگه دارم.
_بله زی؟
_میشه حرف بزنیم؟
_حتما
روی مبل کنار من نشست. وقتی که قیافهی من رو دید فهمید موضوع چقدر جدیه.
_زین؟ چیشده؟ گریه کردی؟
لعنت به این چشما که هروقت گریه میکنم اینقدر قرمز میشه. سرم رو به معنی نه تکون دادم. چون اگر راستشو به برادرت میگفتم اونوقت مجبور میشدم بگم دلم برای تو تنگ شده و اون شروع میکرد به بد و بیراه گفتن بهت بدون اینکه بدون داره همه رو به برادر خودش میگه.
_پس داستان چیه؟
_من دارم برمیگردم آمریکا
یه نفس گفتم. نگاهم رو به پاول دادم و بعد دوباره به پاهام. برادرت هیچ چیز نمیگفت و فقط نشسته بود.
_چی؟
_من دارم برمیگردم... برای هفتهی دیگه بلیط دارم
_اما... چرا؟ تو اینجا همه چی داری
شاید مشکل همینه. مشکل اینه که تو توی این شهری و تا وقتی که اینجایی، داری همین هوا رو نفس میکشی فراموش کردنت غیرممکنه.
_اما من زندگیم توی آمریکاست پاول... از همون اول میدونستیم این اتفاق قراره بیفته
_اما... اما من نمیخوام الان ازت جدا شم
دیدن برادرت اونم توی این وضع دردناک بود. اما تمام دروغهایی که دارم بهش میگم برای محافظت خودشه.
اگر حقیقت رو بفهمه درجا میشکنه. برادرت قربانیه لیام، من نمیخوام به بدترین شکل بکشمش.
_من متاسفم
با بغض گفتم و واقعا بودم. من واقعا از تمام کارایی که باهاش کردم متاسفم بودم.
_این یعنی... همه چی تموم شد؟
سرم رو به معنی آره تکون دادم. هوای اتاق خفهتر از اونی بود که فکر میکردم.
YOU ARE READING
all the things I've never said(book2eyes)
Fanfictionیه جا خونده بودم، ما عشقی رو دریافت میکنیم که فکر میکنیم لایقشیم اما من لیاقت داشتنت رو نداشتم