قسمت ۳:
اون لیاقتش این همه تنفر نیست. بغلش کردم و گذاشتم توی بغلم گریه کنه.
«ششش عزیزم ما درستش میکنیم.به اونا توجه نکن عشقم.ما با همیم.من کنارتم و نمیذارم کسی اذیتت بکنه.»بهش گفتم و شب رو باهاش گذروندم.
د.ا.ن سلی
امروز وقت سونوگرافی دارم.توی مطب دکتر نشستم و به زرافه های روی دیوار نگاه میکنم.
«نگرانی؟» لویی پرسید و سرمو بوسید.
«آره»جواب دادم و موهامو گذاشتم پشت گوشم.
«خانوم تاملینسون؟» اون منشی پیر گفتش
«بله» من و لویی هم زمان از جامون بلند شدیم.
«دکتر منتظرتون هستن.» اون زن گفت و به سمت در اشاره کرد.
«خب جواب آزمایش هاتون همه مثبته و این عالیه! بدن شما کاملا امادس تا یک بچه کوچولو به دنیا بیاره. » خانم دکتر جولز گفت.خیلی خوشحال شدم و از بدنم تشکر کردم.
«لطفا بخوابین روی تخت و لباستون رو بدید بالا! »
اون کار رو انجام دادم و لویی اومد روی یک صندلی کنار من نشست و دستمو گرفت. خانم جولز یک ماده ای شبیه ژل رو مالید به دستگاهش و اونو روی شکمم گذاشت(اییییییی —__—)
.بعد از کمی تکون دادن اون دستگاه بالاخره بچمو دیدم. اون یک بدن خیلی ظریف داشت و انگشت های خیلی با مزه. لویی کاملا محو اون تصویر شده بود.
«تبریک میگم دختره! » خانم جولز گفت و دوباره به مانیتور خیره شد.باورم نمیشه که این اتفاق داره میوفته. زندگی کردن کنار شوهرم و بچم بهترین اتفاق زندگیمه. وقتی رسیدیم خونه موبایلمو روشن کردم تا به جسیکا این خبر رو بدم.۷۰ تا تماس بی پاسخ از مادرم. بدون معطلی شمارشو گرفتم و اون بعد از سومین بوق برداشت.
«چه عجب! چرا گوشیتو جواب نمیدادی؟»
«من کار داشتم مامان »
«اوه خب اشکالی نداره عزیزم سونوگرافی چطور بود؟»
«عالی! اون دختره مامان!»
«اوه خدا عالیه! پس باید اسمشو بزاریم وایولت! »
«بعدا دربارش حرف میزنیم مامان! »گفتم و تلفن رو قطع کردم.
---
YOU ARE READING
Forever (Persian)
Fanfiction«متاسفم و...خدافظ.» لویی گفت و چشمش رو بست تا اشکش روی گونش بریزه. «خدافظ لویی.» «تا ابد نگهش میداری؟» اون ازم پرسید «تا ابد» اون لبخند ضعیفی زد و توی خیابون محو شد. تا ابد