قسمت ۵

650 71 7
                                    


قسمت ۵

د.ا.ن لوییس

گذاشتمش روی تخت و اونا بردنش اتاق عمل. به من هم گفتن تا منتظر بمونم. قلبم اینقدر تند میزد که انگار میخواد سینمو پاره کنه! دستمو کردم تو جیب شلوارم و گوشیمو در اوردم. به همه پسرا و مادرهامون مسیج دادم که ما توی بیمارستان هستیم. خوشحالم چون وقتی داشتیم میومدیم خبری از پاپارازی ها نبود. چند ساعت گذشت که مامان سلی و من اومدن و رفتن توی اتاق تا به سلنا کمک کنن.

«لویی؟ برو پیشش بهت نیاز داره! » مامانم گفت و منو به سمت در راهنمایی کرد. یک نفس عمیق کشیدم و در رو باز کردم.

روی تخت بود و یک چیز کوچولو تو بغلش.

جلوتر رفتم و دیدم که یک دختر خوشگل تو بغل یک مامان خوشگل داره شیر میخوره.

نمی تونستم باور کنم که پدر شدم. اگه تنها بودم حتما از خوشحالی گریه میکردم ولی نمی خوام سلی اشک شوهرش رو ببینه.

«دوسش داری؟»صدای سلنا منو از توی فکرام بیرون اورد.

بچه رو با احتیاط گذاشت توی بغلم. اون خیلی کوچولوــه. چشماش مثل چشمای من آبیه و موهاش مثله مامانش طلایی. دوتا چال هم روی گونه هاش داره.

نوک دماغشو بوس کردم و اون عطسه کرد.

«اسمشو چی بذاریم ؟» از زندگیم پرسیدم.

«نمیدونم...تو چی دوس داری؟» یکم فکر کردم. آلیس..؟ آلیسون!

«آلیسون» گفتم و با دخترم رفتم کنار مامانش نشستم.

«عالیه!» اون گفت و بچه رو گرفت و من رفتم تا بقیه رو صدا کنم.

پسرا تک تک شون آلیسون رو بغل کردن.

«چالاش از مال منم قشنگ تره» هری گفت و چال آلیسون رو بوسید.

«آخی موهاش به عمو نایلش رفته! » نایل گفت و بچه رو داد به لیام.

«سوفیا ما هم باید یکی از اینا داشته باشیم!» لیام گفت و سوفیا خندید.

«این بچه از منم خوشگل تره » زین گفت و نزدیک بود گریش بگیره.بچه رو ازشون گرفتم و دادمش به سلنا.

«چقد خوبه!» من گفتم و سرشو بوسیدم.

«چی؟»

«خانوادمون»

Forever (Persian)Where stories live. Discover now