قسمت ۷

673 63 6
                                    


رفتم صندلی عقب و بغلش کردم.

«ششش!گریه نکن» موهاشو آروم ناز میکردم

«مامان؟»سرشو از روی سینم برداشت و بهم نگاه کرد.

«جونم؟»

«چرا نرفتیم پیش بابا؟» چونکه بابات داشت یکی دیگه رو میبوسید!

«چون..چونکه بابات کار داشت.» بهش گفتم و دوباره بغلش کردم.

بعد از چند دقیقه خوابش برده بود.

روی صندلی خوابوندمش و آروم رفتم سمت خونه خواهرم.

د.ا.ن لویی

فاک.فاک.فاک ! چرا من از قبل بهش نگفتم؟ لعنت بهت لویی! «اون سلنا بود؟» خواهر رو مخم پرسید.

دلم هم براش تنگ شده هم میخوام بزنم لهش کنم.

«لوتی!چرا منو بوس کردی؟؟ همینو میخواستی؟» دارم سعی میکنم که گریه نکنم.

«من که کار بدی نکردم! یعنی میگی سلنا خواهرشو بوس نمیکنه؟» اون چطور میتونه انقدر خونسرد باشه؟.

«چرا ولی اون نمیدونست که تو لعنتی خواهرمی! » آروم گفتم و آه کشیدم.

د.ا.ن سلنا

در خونه رو زدم و منتظر موندم.

آلیسون توی بغلم هنوز خوابه.

بعد از چند دقیقه در باز شد.

خواهر خوشگلم با چشمای آبیش اومد.

«سلی!» اون تقریبا جیغ زد و باعث شد آلیسون یکم تکون بخوره.

آلیسون رو گذاشتم روی کاناپه

«تِی تِی!»محکم بغلش کردم.

چقدر دلم واسش تنگ شده بود.

«از این ورا؟» تیلور (اینم واسه سویفتی هاااااا ) پرسید و رفت واسم هات چاکلت بیاره.

«داستانش طولانیه! »پوست کنار ناخنمو میکندم.

تیلور اومد و کنارم نشست.

«میشنوم» تیلور خواهر بزرگترمه و همیشه توی زندگیم بهم کمک میکرد.

«خب..لویی..»

«لویی چی؟»

«خب منو آلیسون رفتیم استودیو پیشش اما اون داشت یک دختر دیگه رو میبوسید.» من گفتم یک چیکه اشک از چشمم افتاد.

تیلور محکم بغلم کرد و گذاشت توی بغلش گریه کنم.

اگه نداشتمش چی کار میکردم.

د.ا.ن تیلور

میدونستم! میدونستم که اون لعنتی یک روز قلب خواهرمو میشکنه! از همون اول سعی کردم بهش بگم که ازدواج با یک آدم مشهور اصلا خوب نیست

ازدواج با یک ادم مشهور اصلا خوب نیست! اما اون خیلی عاشق بود.به حرف من گوش نداد و حالا وضعیتش اینه.

همینجوری که توی فکرام بودم دیدم که خوابش برده.

آروم سرشو گذاشتم روی بالشت و روش پتو کشیدم.

آلیسون هم گذاشتم کنارش.

باید از لویی جدا بشه... تنها راهش طلاقه.

د.ا،.ن.لویی

چراغ های خونه خاموش بودن و ماشینش توی پارکینگ نیست.

لباساش توی کمد دست نخورده مونده و یکی از آیفون هاشم روی میزه.

نمیدونم چی کار کنم ساعت ۳ شبه.

نمی تونم کاری کنم جز اینکه تا فردا صبر کنم.

رفتم روی تختمون دراز کشیدم. به جای خالیش نگاه کردم.

نمی تونم ببینم که نیست.

حتی یک ساعت.

موبایلش ویبره رفت.

اس از جوزفین:

*کادوی لویی حاظره بیا ببرش.*

کادو؟ من؟ واسه چی؟

*کادو ؟*

فرستادم و کمتر از بیست ثانیه جواب داد.

*سالگرد ازدواج*

سالگرد ازدواج ما. هفته دیگس.

تازه میفهمم که کنارشون نبودم.

د.ا.ن سلنا

با صدای جیغ آلیسون بیدار شدم.

با عجله دنبال صدا رفتم.

تیلور داشت آلیسون رو قلقلک میداد.

صدای خنده آلیسون بهترین صدای دنیاس.

بعد از صبحانه تیلور گفت که میخواد با من حرف بزنه.

«میشنوم» گفتم و کنارش روی تخت نشستم.

«خب...من فکر کردم. و فهمیدم که راهی جز طلاق نداری!» انگار که آب سرد ریختن روی بدنم.

«وات د فاک؟ طلاق؟ شوخی میکنی! من بدون لویی نمیتونم بعد بیام ازش طلاق بگیرم ؟ واقعا ممنونم از راهنماییت! » سر خواهرم داد زدم.

«احمق نباش! لویی جلوی چشمت بهت خیانت کرده!عاشق نباش بزار عقلت تصمیم بگیره نه دلت! با عشق به هیچی نمی رسی!هیچی... من تجربه دارم همه فقط باهات میخوابن و بعد بوم! دروغ خیانت و چرت و پرت.زندگیت حروم میشه!داری مثل هرزه ها رفتار میکنی! من خواهرتم و خوب تو رو میخوام اما تو اصلا به من حتی گوش نمیدادی!» اونم داد زد.
اوووووووففففف چه طولانی شد این قسمت

Forever (Persian)Where stories live. Discover now