قسمت ۶

610 71 2
                                    


«الیسون؟»دختر کوچولومو صدا کردم.

«الیسون؟ اذیت نکن. کجایی ؟»

دختر کوچولوم با دوتا گیس طلایی بافته از پله ها اومد پایین.

بغلش کردم و لپشو بوسیدم.

«کجا میریم ؟»در حالی که داشتم کلاهشو سرش میکردم پرسید.

«پیش بابات »گفتم و دستشو گرفتم و بردم توی ماشین نشوندمش.

لویی خیلی وقته که دیر یا اصلا خونه نمیاد.میدونم که همش به خاطره کارشه.

آه کشیدم و توی یک خیابون پایینتر از استودیو پارک کردم چون جای پارک اصلا پیدا نمیشه.

از ماشین پیاده شدم کیفمو برداشتم و آلیسون رو از ماشین آوردم پایین.

گوشیمو بیرون آوردم تا به لویی اس بدم که رسیدیم.

پیچیدم توی خیابون اصلی.

«بابا» الیسون گفت و من سرمو آوردم بالا.

نمی تونم صحنه رو به رومو باور کنم. لویی یک دختر رو بغل کرده.

نه این واقعی نیست.

تمام امیدواریم واسه دروغ بودن ماجرا با حرکت اون دختر به باد رفت.

دختر دستشو دور گردن لویی گذاشت و اونو بوسید. لویی هم اونو بوسید.

لایه مزاحم اشک نمیزاره خوب ببینم.

«لویی؟» صدام بلند ولی شکسته و با غم همراه بود.

لویی اون دختر رو هل داد و منو نگاه کرد. توی چشماش درد و گناه بود.

دست آلیسون رو گرفتم و کشیدمش سمت ماشین.

«سلنا!!» لویی پشت سرم دنبالم اومد.

«جرات داری یک بار دیگه اسم منو بگو! ازت متنفرم لو! تو زن و بچه داری بعد میری جلوی چشم من یک زن دیگه رو میبوسی؟؟؟» من داد میزدم و به فلش دوربین خبرنگارا توجه نکردم

«بزار توضیح بدم!»لویی از پشت پنجره گفت و من بدون اینکه بهش توجه کنم از اونجا دور شدم.با سرعت میرفتم سمت خونمو-...خونش

«مامان؟»

«الان نه آلیسون!» سرش داد زدم . به خودم اومدم و فکر کردم که چرا سر بچم داد زدم.ماشین رو زدم کنار و بهش نگاه کردم.

صورت کوچولوش با اشک خیس شده بود.

رفتم صندلی عقب و بغلش کردم.

Forever (Persian)Where stories live. Discover now