قسمت ۸ ،قسمت آخر

866 70 15
                                    

اینم قسمت آخر!

نه من جلوی اون گریه نمیکنم!

«و اینکه من واست وکیل و وقت دادگاه گرفتم فقط باید خودت بخوایی! فکر کن!»

من میخوام؟....میخوام.

*هفته بعد*

«خانوم سلنا ادواردز ایا مطمئن به طلاقتون به این مرد هستین؟» به لویی نگاه کردم اشکش از چشمش افتاد. بدون صدا ازم خواهش کرد که بگم نه من عاشقشم!

معلومه که هستم.

ولی نمی تونم.

بعد از اینکه لویی برام توضیح داد من بخشیدمش.

اما نمی تونم.

دیگه خسته شدم. از توهین و تحقیر طرفداراش.

از دوربین ها که همه جای خونم هستن.

از دوری لویی.

از بادیگارد ها.از همه چی.

این واسه خودشم خوبه.

«بله» من گفتم و دیدم که لویی شکست.

«در مورد بچه. بچتون میتونه پیش هردوتون باشه.هر وقت پدرش خواست میتونه ببینتش اما حق نداره بدون اجازه مادر از کشور خارج بکنش.»اون مرد چاق گفت.

از اون ساختمون خارج شدیم.

«سلنا؟» برگشتم سمتش.

«میدونی..من متاسفم میدونم که نمی خوایی با من باشی اما خواستم بهت یه چیزی بدم.» چی؟

«واسه چی؟»

«سالگرد ازدواج و طلاقمون» اون یادشه.

بدون اینکه بخوام گریه کردم.

اون دستشو کرد توی جیبش و یک گردنبند در اورد.

پشتمو کردم بهش و اون به گردنم بستش.

نگاش کردم.

روی گردنبند نوشته شده بود: تا ابد.

«متاسفم و...خدافظ.» لویی گفت و چشمش رو بست تا اشکش روی گونش بریزه.

«خدافظ لویی.»

«تا ابد نگهش میداری؟» اون ازم پرسید

«تا ابد» اون لبخند ضعیفی زد و توی خیابون محو شد.

تا ابد.

پایان.
یکم گریه کنین مهتوب ببینه

Forever (Persian)Where stories live. Discover now