"3"

218 51 82
                                    

-هی روح احمق

سرشو به شدت برگردوند

+چی باعث شد این اجازه رو به خودت بدی که اینجوری صدام کنی ؟

-خب باشه... روح کوچولو چطوره؟نظرت چیه؟

+بهت پیشنهاد میدم خفه شی.نظرت چیه؟

-عامم.. مغزتو بکار بنداز روح کوچولو فکر نکنم دلت بخواد تنها کسی که میبینتت خفه شه....!!

+چی؟؟؟؟؟تو منو میبینی

-نه

مسخرش میکرد

+تو کی هستی؟؟

-خودت کی هستی؟؟روح کوچولو

+هی، بهت گفتم بمن نگو روح کوچولو وگرنه به فاکت میدم! اسم من لوییه...لویی

بیشتر به صورت پسر روبروش دقت کرد...

مژه های طلایی چشم های سبزش رو احاطه کرده بودن...

موهای قهوه ای روشن که بلندی اونها تا روی دماغش میرسید و لب های صورتی رنگش...

و البته قدی که چند سانتی از خودش بلند تر بود....

-دید زدنت تموم شد؟؟؟لویی؟

لویی:چی؟؟؟

-هیچی...میدونی چی هستی؟

لویی:اره...من...یه روحم!

-خوبه...دیگه لازم نیست اینو به تو یکی توضیح بدم...دنبالم بیا

لویی دنبال پسر راه افتاد

لویی:نگفتی کی هستی

لویی:لال شدی؟؟؟

-یه روح

لویی:اوه چه شگفت انگیز... منظورم اسمت بود احمق

-خیلی حرف میزنی و قوانین اینجا یادت نره

لویی:یادم نره؟؟چه قوانینی؟

پسر برگشت و لویی با چشماش چندتاری از موهاش که روی صورتش ریخت رو دنبال کرد..

کنارشون زد و انگشت اشارشو بالا برد

لحنش کلافه بود

-قانون اول اینه که انقد سوال از من نپرسی چون جوابی نمیگیری!

لویی صورتشو مچاله کرد

لویی:تا اینجاشم که باهات حرف زدم بهت افتخار دادم

و پوزخند پسر رو که جلو تر راه میرفت
ندید...

****

داشتن به محوطه ی پشتی بیمارستان نزدیک میشدن..

لویی تونست حدس بزنه توی بیمارستان بدفورد بستریه...

لویی تونست حدس بزنه توی بیمارستان بدفورد بستریه

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

"بدفوردشایر_بریتانیا"

وارد محوطه ی پشتی شدن و اونجا یه در آهنی بود

به احتمال زیاد انبار بود یا همچین چیزی... چرا باید برن اونجا؟

-میدونم داری از فضولی میمیری...داریم میریم پیش چندتا دوست

لویی:اونا ام روحن؟؟؟

پسر نگاهی از گوشه چشم بهش انداخت

-روح احمق برازندت بود.... بنظرت آدما مارو میبینن که باهامون دوست بشن؟

لویی خواست جواب بده که پسر در آهنیو باز کرد و رفت داخل...

لویی ام چند لحظه صبر کرد و پشت سرش رفت

اونجا پر بود از وسایل قدیمی و کهنه

کمد های شیشه ای که توشون پر از وسایل آزمایشگاه بود

صدای سلام چند نفر توجهشو جلب کرد...

چشمشو از درو دیوار گرفت و به اونا دوخت

سه تا پسر دیگه اونجا بودن

یکیشون  با مو و چشم های قهوه ایش لبخند  عمیقی زده بود و گوشه چشماش خط افتاده بود و به نظر مهربون تر از بقیه بود

پسر دوم هم موهای قهوه ای و چشم های عسلی داشت و بنظر از اومدن لویی خوشحال نبود!

و پسر آخر هم که از همه کوچیک تر بنظر میرسید و لبخند کج و کوله و معصومانه ای روی لباش بود
موهای بلوندی داشت و اندامی لاغر و ظریف

خیلی زود آنالیزشون کرد و گفت

لویی: هی من لویی ام و شما؟

پسر مهربونی که لبخند عمیقی رو لبش بود
جلو تر اومد باهاش دست داد

-خوش اومدی لویی منم لیام ام...

لویی لبخندی زد

پسرک بلوند هم جلو اومد و با صدای آرومی گفت

-  و منم نایلم

و پسر چشم عسلی همچنان بدون حرف خیره لویی بود!

نایل پیش قدم شد

نایل: اینم زین

لویی:خوشبختم

روبه پسر چشم سبز کرد

لویی: میخوای تورو ام هوی صدا کنم؟نظرت چیه؟

پسر با پر رویی دست به سینه شد

-نظرم منفیه

لیام وسط بحث پرید

لیام:آم خب اون اسمش هریه اما ترجیح میده هرولد صداش ک....

لویی وسط حرفش پرید و نیشخندی روی لبش اومد

لویی: اوکی پس...هری....

____________________________________________

خب بنظر میرسه که داستان تازه شروع شده:)

این 3تا پارت رو سعی کردم زود آپ کنم که ماجرای کلی داستانو بفهمید

اگه دوسش دارین ووت و کامنت یادتون نره
دوس دارم نظرتونو بدونم:)💙

SuspenDed [L.s-z.m]Where stories live. Discover now