یک ماه گذشته رو میتونست جهنمی ترین و بدترین روز های عمرش نامگذاری کنه!
به قرص و روانشناش پناه برده بود و حتی یک ذره ام از توهماتش و اون اتفاقات عجیب کم نشده بود
حتی چند باری با لارا بحثش شده بود چون فکر کرده بود لارا به وسایلش دست زده و جابه جاشون کرده...
و نتیجه آخرین بحثشون این بود که لارا بهش گفته بود تو دیوونه شدی و به خونه پدرش رفته بود...
پدر لارا مریض شده بود و انتخاب مدیر عامل رو به ماه دیگه موکول کرده بود.
این افتضاح بود و رسما تموم برنامه های باند رو عقب انداخته بود...در اتاق که نیمه باز بود رو هل داد و داخل شد
تقریبا همه اعضا اومده بودن و منتظر استیو بودن.روی اولین صندلی خالی دور میز نشست و گره ی کراواتش رو شل کرد
برای بار هزارم به کم نور بودن این اتاق لعنت فرستاد و عینکشو رو زد
این جلسات هفتگی که استیو برگزار میکرد تا تهدیدشون کنه و اطاعت پذیریشون رو بهشون گوشزد کنه خیلی رو مخش بود.
ویلیام:هنوز از رئیس قبلی خبری نشده؟
ویلیام رو به برت پرسیده بود
برت: نه...نمیدونم چه غلطی میکنه. ولی هرچی بود، بهتر از استیو میتونستم باهاش کنار بیام!
استیو: اگه با من مشکلی داری میتونم حلش کنم والکر!!!
برت که از اومدن یهویی استیو و لحن تهدید آمیزش جا خورده بود،سعی کرد خودش رو خونسرد نشون بده
خودش رو کمی رو صندلی جا به جا کرد
برت: نه مشکلی نیست.
استیو نگاه پر نفوذشو از برت گرفت و راهشو به سمت صندلیش کج کرد..
روی صندلیش نشست و با صدای بلند رو به همه گفت
استیو: قبلن هم گفتم و این بار دفعه ی آخره!رئیس قبلی فعلا نیست ودر نبودش من رئیستونم؛فکر نمیکنم دیگه کسی بخواد فضولی کنه؟؟؟
و سکوت مطلق اتاق همچنان برقرار بود...
برت متنفر بود از اینکه استیو همیشه تحقیرش میکرد و اون حتی نمیتونست جوابش رو بده و یه مشت بخوابونه تو صورتش!
و مخصوصا یک ماه اخیر به خاطر کار های زین که داشت روانیش میکرد و توانایی درست فکر کردن رو ازش گرفته بود، بیشتر از همیشه بی عرضه و بی مصرف خطاب شده بود....
********
لویی هنوز هم حجم عظیمی از غم رو با خودش حمل میکرد و بیشتر از همیشه خسته بود.
چند وقتی بود که احساسات جدیدی رو درون خودش حس میکرد که اصلا نمیخواست بهش بها بده و راجبش فکر کنه..!
YOU ARE READING
SuspenDed [L.s-z.m]
Fanficبه هم میرسیم حتی اگر بین زمین و هوا، بین روح و جسم، بین زندگی و مرگ"معلق"باشیم... به شرط اینکه یا من بمیرم! یا تو زنده شو....!!!!!