"9"

102 26 43
                                    

یک ماه گذشته رو میتونست جهنمی ترین و بدترین روز های عمرش نامگذاری کنه!

به قرص و روانشناش پناه برده بود و حتی یک ذره ام از توهماتش و اون اتفاقات عجیب کم نشده بود

حتی چند باری با لارا بحثش شده بود چون فکر کرده بود لارا به وسایلش دست زده و جابه جاشون کرده...

و نتیجه آخرین بحثشون این بود که لارا بهش گفته بود تو دیوونه شدی و به خونه پدرش رفته بود...

پدر لارا مریض شده بود و انتخاب مدیر عامل رو به ماه دیگه موکول کرده بود.

این افتضاح بود و رسما تموم برنامه های باند رو عقب انداخته بود...

در اتاق که نیمه باز بود رو هل داد و داخل شد

تقریبا همه اعضا اومده بودن و منتظر استیو بودن.

روی اولین صندلی خالی دور میز نشست و گره ی کراواتش رو شل کرد

برای بار هزارم به کم نور بودن این اتاق لعنت فرستاد و عینکشو رو زد

این جلسات هفتگی که استیو برگزار میکرد تا تهدیدشون کنه و اطاعت پذیریشون رو بهشون گوشزد کنه خیلی رو مخش بود.

ویلیام:هنوز از رئیس قبلی خبری نشده؟

ویلیام رو به برت پرسیده بود

برت: نه...نمیدونم چه غلطی میکنه. ولی هرچی بود، بهتر از استیو میتونستم باهاش کنار بیام!

استیو: اگه با من مشکلی داری میتونم حلش کنم والکر!!!

برت که از اومدن یهویی استیو و لحن تهدید آمیزش جا خورده بود،سعی کرد خودش رو خونسرد نشون بده

خودش رو کمی رو صندلی جا به جا کرد

برت: نه مشکلی نیست.

استیو نگاه پر نفوذشو از برت گرفت و راهشو به سمت صندلیش کج کرد..

روی صندلیش نشست و با صدای بلند رو به همه گفت

استیو: قبلن هم گفتم و این بار دفعه ی آخره!رئیس قبلی فعلا نیست ودر نبودش من رئیستونم؛فکر نمیکنم دیگه کسی بخواد فضولی کنه؟؟؟

و سکوت مطلق اتاق همچنان برقرار بود...

برت متنفر بود از اینکه استیو همیشه تحقیرش میکرد و اون حتی نمیتونست جوابش رو بده و یه مشت بخوابونه تو صورتش!

و مخصوصا یک ماه اخیر به خاطر کار های زین که داشت روانیش میکرد و توانایی درست فکر کردن رو ازش گرفته بود، بیشتر از همیشه بی عرضه و بی مصرف خطاب شده بود‌....


********


لویی هنوز هم حجم عظیمی از غم رو با خودش حمل میکرد و بیشتر از همیشه خسته بود.

چند وقتی بود که احساسات جدیدی رو درون خودش حس میکرد که اصلا نمیخواست بهش بها بده و راجبش فکر کنه..!

SuspenDed [L.s-z.m]Where stories live. Discover now