"8"

148 34 74
                                    


"یک ماه بعد "
.
.
.
.

فکر کن داری میدویی

تموم وجودت داره پر میکشه

به سمت جلو،به مقصد

تو ذهنت صد بار زمانی که برسی به مقصد رو تصور میکنی

لبخند میزنی

سریع تر میدویی

ولی...

فکر کن یهو یکی بهت شلیک کنه

متوقف نمیشی

اره تیر خوردی...قراره بمیری

ولی چند قدم دیگه ام بر میداری

قدمات سست شدن

نا منظم شدن

ولی چندتا قدم دیگه ام برمیداری

مقصد خیلی قشنگ تر از این بوده که سریع متوقف شی!

هنوز شوق و ذوق رسیدن بهش تک تک سلولاتو به وجد میاره!!

آخه چطوری متوقف شی؟

چند تا قدم دیگه ام برمیداری

بعدش هرکاری ام کنی نمیشه...متوقف میشی

روی زانوهات میوفتی

هنوزم تموم فکرت پیش مقصده

هنوزم داری تصورش میکنی اما درد لبخندتو خنثی میکنه

محکم روی زمین فرود میای...

اون...اون چند قدم میتونه اندازه جهنم درد داشته باشه

لویی دقیقا داشت اون چند قدمو تجربه میکرد...

اونهمه امید،نمیتونست سریع از بین بره

اونم توی دنیایی که فقط میشد با امید زنده موند...

لویی هنوز میخواست امید داشته باشه

هنوز به این فکر کنه که یک روز به هوش میاد

اونروز مادرش هم پیشش خواهد بود

لبخند مادرش رو یک بار دیگه میبینه

همونی میشه که مادرش بهش افتخار کنه

اره لویی داشت قدم های آخرو برمیداشت

همون قدم های کشنده

قدم هایی که باید بپذیری آرزوهات نابود شدن...

گاهی وقتا پذیرفتن سخت ترین کار دنیاست.



*****


با یک ماه سختی که گذشته بود، هفت ماه میشد که لویی اونجا بود

یک ماهی که به اصطلاح گذشته بود،ولی لویی میدونست همیشه قراره همراهش باشه...!

نایل، لیام، هری و حتی زین حتی یک لحظه ام تنهاش نگذاشته بودن

نایل حرفای قشنگی براش میزد،حرف هایی که از روح پاک و زلالش نشات گرفته بود
"نایل آرامش بود"

SuspenDed [L.s-z.m]Where stories live. Discover now