"5"

167 38 57
                                    

+اشتباه اومدید همچین کسی رو نمیشناسیم.

در رو محکم بست

-عزیزم کی بود؟مشکلی پیش اومده؟

+از طرف یتیم خونه اومده بودن...

-چی؟

شوک زده گفت و بعد از چند لحظه به سمت در دوید

+مورا صبر کن

راهشو سد کرد

مورا:چی داری میگی بابی حتما اتفاقی واسش افتاده

تلاش کرد که بابیو کنار بزنه

بابی:نه مورا اون خوبه آروم باش، باشه؟

مورا:داری دروغ میگی ولم کن

بابی:گوش کن اون فقط یکی از کارکنان یتیم خونه بود...آدرس مارو پیدا کرده بود؛فکر میکرد ما از چیزی خبر نداریم

گفت و چنگی به موهاش زد

مورا نمیتونست مانع بغضش بشه

صداش تحلیل رفته بود

مورا:حداقل میتونستیم بریم ببینیمش...

بابی:بهش گفتم ما همچین کسیو نمیشناسیم...

مورا:چییییییییی؟

شوک زده جیغ بلندی کشید

بابی:مورا خواهش میکنم

مورا: چیکار کردی؟

بابی:مورا احمق نباش

مورا:احمق توییییی چطور دلت میاد بابی؟؟ چطور میتونییی؟؟ خدا لعنتت کنه اون از پوست و گوشتمونه

با گریه جیغ میکشید و به سینه بابی ضربه وارد میکرد

بابی دستاشو محکم گرفت و بغلش کرد

بابی:هیششش؛همین که گفتم،ما بچه ای نداریم.....

هری: نایل؟؟؟؟

جلو تر رفت و کنارش ایستاد

نیم رخش رو میدید

صورتش خشک بود و به نظر نمیرسید گریه کرده باشه اما سفیدی چشماش به قرمزی خون شده بود!

خدایا نایل نباید اینجا میبود...

هری:نایل...پسر بیا

نایل هیچ حرکتی نمیکرد و فقط به جلوش خیره بود

هری:نایل

دستش رو آروم به سمتش برد و روی شونش گذاشت

همین حرکتش کافی بود تا نایل مثل یه بمب منفجر شه....!

نایل نارنجکی شده بود که هری ضامنش رو کشید

نارنجکی که ایندفه محتویاتش ماده منفجره نبود...درد بود!

نایل فریاد میکشید...اشک میریخت و بی هدف اینور و اونور میرفت

و هری با گلوی متورم و چشمای پر اشکش،

SuspenDed [L.s-z.m]Where stories live. Discover now