part 1

496 57 4
                                    

+ینی به نظرت این همون بچس؟
-اوهوم... بچه ای که تو پیشگویی ها گفته شده همینه.

زن صورت پسر کوچیکش رو نوازش کرد.

+این ینی جون دوتاتونم درخطره... باید فرار کنین... اگه حرفت درست باشه ینی اوناهم اینو فهمیدن و الان دنبالشن.

چند روزی همه چیز آروم بود و زن با نوزادش زندگی عادی رو داشتن... هرچند زن میدونست که این زندگی خیلی زود قراره تموم بشه.
با صداهایی که از بیرون شنیده شد فهمید که وقتش رسیده... وسایلی که از قبل حاضر کرده بود رو برداشت...

دختری با عجله وارد اتاق شد.

+اونا اومدن... بابام راه رو باز کرده براتون... زود باشین برین...

سرشو تکون داد و پسر کوچولو رو تو بغلش گرفت

+میتونم برا آخرین بار بوسش کنم؟
-البته

دختر صورت تپل نوزاد رو بوسید .

+موفق باشی...

زن سرشو تکون داد و با عجله از اتاق خارج شد... از راه مخفی داشت از دهکده دور میشد


+هیشششش... پسر خوشگلم آروم باش... چیزی نیس... مامان پیشته... نمیذارم کسی آسیبی بهت بزنه

زن سعی میکرد پسرشو آروم کنه و میدوید... با نهایت توانش داشت فرار میکرد... از سرنوشتی که برای پسرش نوشته شده بود... از سختی هایی که قرار بود تحمل کنه... برای مدتی باید فرار کرد
فرار میکردن... اون پسر هنوز خیلی کوچیک بود... و بی دفاع...
ولی اگه... اگه هیچوقت نتونه چی؟؟؟ اگه اون کسی که تو پیشگویی گفته شده نباشه چی؟؟؟

+پسرم گشنشه؟؟؟  الان یکم استراحت میکنیم.

زن بین درختا نشست... خسته شده بود و پسرش نیاز به شیر داشت... جنگل تاریک بود و هوا داشت سرد میشد... کمی نشست تا یکم انرژی جمع کنه

حدود یه ساعت گذشت و باید راه میوفتاد... پسر کوچولو بدون هیچ سر و صدایی و خیلی آروم تو بغل مادرش خواب بود
+خب دیگه کوچولو... وقتشه بریم...

بعد سه و نیم ساعت حرکت بی وقفه به شهر رسیدن... حالا میخواستن چیکار کنن؟؟؟ اینجا میتونستن راحت زندگی کنن؟؟؟ اینجا جاشون امن بود؟؟؟
زن به اطراف نگاه میکرد... انگار که دنبال یکی میگرده... به بچش نگاه کرد و صورتشو بوسید... صورتشو نوازش کرد

+منو میتونن راحت پیدا کنن... اونوقت تو هم تو دردسری عشق مامان... راه درازی در پیش داری... باید تا میتونی تو آرامش زندگی کنی... تا موقعی که آماده بشی

جلو یه خونه وایساد... دیگه خسته شده بود... به خونه نگاهی کرد.... ینی میتونست بهشون اعتماد کنه؟؟؟ اونجا جاش امن بود؟؟؟
همونجا نشست... چشماشو بست و برای چند لحظه همونجوری موند...
بعد چند دقیقه چشماشو باز کرد پسر کوچیکش رو جلوی در گذاشت... کیف لوازمش رو هم کنارش قرار داد و روش یه نامه گذاشت...
صورت پسرشو برای آخرین بار بوسید و در زد...
مدتی صبر کرد و تا حس کرد کسی داره میاد از اونجا دور شد

+کوچولوی من... نمیذارم تنها بمونی... همیشه پیشتم..  حتی اگه متوجه نشی

مردی در رو باز کرد و با دیدن بچه نگاهی با اطراف خیابون انداخت... شاید مادرش همین اطراف بود...

+مراقب خودت باش پسرم...

درحالیکه اشکاشو پاک میکرد از اونجا دور شد

مرد پسر کوچولو رو داخل خونه برد و زندگی جدید براش شروع شد...

"سلام...
من مادر پسری که الان از جلوی در برداشتین هستم... اعتماد کردن واقعا سخته... و من حس کردم میتونم بهتون اعتماد کنم... میدونم شما و همسرتون پزشک هستین و میتونین از پسرکوچولوم خوب مراقبت کنین...
اگه مجبور به اینکار نبودم هیچوقت بچم رو ول نمیکردم... اگه جونش در خطر نبود....
ازتون میخوام چیزی رو ازش پنهان نکنین... موقعی که به سنی رسید که بتونه کامل درک کنه این نامه رو بهش بدین و موضوع رو براش تعریف کنین...
بچم پنج روزه به دنیا اومده و هیچ اسم و مشخصاتی نداره... ازتون میخوام اون رو بعنوان فرزند خوتون قبول کنین... مطمئن باشین از اینکه این پسر رو شما بزرگ کردین افتخار خواهید کرد
بعد امروز قراره اتفاقات خوبی تو زندگیتون بیوفته...  خودتون رو آماده کنین
اون پسر قراره کارای بزرگی انجام بده... پس مراقبش باشین "


⭐نظر و ووت فراموش نشه💜

Your Eyes TellWhere stories live. Discover now