جین : چی شد که چنین شغلی رو برای خودت انتخاب کردی؟
نامجون کمی سرش رو کج کرد و نگاهی به جین که روی صندلی کنارش نشسته بود انداخت و ابروهاش رو بالا داد.
جین که فکر میکرد نامجون قصد جواب دادن به سؤالش رو نداره شونه هاش رو بالا انداخت و دست به سینه به صندلی تکیه داد.
جین : فقط یه سوال پرسیدم! اگر نمیخوای جواب بدی کافیه بگی. نیازی نیست قیافت رو برام این شکلی کنی!
نامجون نمیتونست جلوی لبخندش رو بگیره پس فقط سعی بر این داشت تا این لبخند بزرگتر از حد انتظارش نشه.
نامجون : نگفتم نمیخوام به سوالت جواب بدم. ولی مطمئنی همین یک سؤال رو داری؟ این سؤال که ترفندی برای باز کردن سر صحبت نیست؟
نامجون پوزخند کوچیکی زد وباعث شد تا ابروهای جین به هم گره بخورن.
جین صورتش رو برگردوند تا دلخوریش رو نشون بده.
جین : بستگی به مدل جواب دادنت داشت! اگر میدیدم دوست نداری دیگه بحث رو ادامه نمیدادم!
نامجون : پس یه آدم شناس حرفهای هستی!
جین کمی بیشتر توی صندلی فرو رفت و با لبهای آویزون گفت:
نه. من تو شناختن آدمها خوب نیستم. من آدمهای زیادی ندیدم که بخوام برای شناختشون تلاش کنم. من فقط... من... خب من تا حالا سوار هواپیما نشدم. با کسی مسافرت نرفتم و میشه گفت همه این اتفاقات برام جدیدن. نمیدونم چرا فکر کردم اگر سعی کنم باهات حرف بزنم و راجبت بیشتر بدونم ما میتونیم با هم دوست باشیم. من تا حالا دوستی نداشتم و نمیدونم که چطور باید با کسی ارتباط برقرار کرد. من فقط... فقط... ولش کن!
نامجون در حالی که سعی داشت خندش رو مهار کنه از پنچره هواپیما به آسمون ساف و آبی نگاه کرد و موفق شد.
به جین که هنوز دست به سینه و با لبهایی جلو داده نشسته بود نگاه کرد و با صدایی که سعی میکرد محکم باشه و نشون نده که نامجون تسلیم صداقت و سادگی جین شده، شروع به صحبت کرد.
نامجون : همه سؤالاتت رو بپرس. منم همشو جواب میدم.
جین از جا پرید و چیزی نمونده بود که از صندلی به زمین بیفته.
دختر جوانی که روی صندلی کنار جین نشسته بود با دلخوری کمی تکون خورد و پشتش رو به سمت جین و نامجون قرار داد.
جین با اشتیاق به نامجون نگاه کرد.
جین : واقعأ؟! داری جدی میگی؟!
نامجون لبخند زد و گفت:
البته! چند ساعتی طول میکشه تا برسیم و کار دیگهای هم برای انجام نداریم. من هیچوقت هیچ چیزی که مربوط به خودم باشه رو با کسی در میون نمیزارم ولی من تقریبأ همه چیز رو راجب تو _...
![](https://img.wattpad.com/cover/234682558-288-k837135.jpg)
ESTÁS LEYENDO
Necklace Of Life
FanficNamJin ver. نقشه نامجون آسون بود، یواشکی بره تو، گردنبد جادویی رو بدزده و برگرده، ولی داستان اونجایی پیچیده شد که پسر پادشاه، جین، با گریه فریاد زد "اگه ببریش من میمیرم، و اگه منو بکشی گردنبند هم میشکنه." "کامل شده"