اتفاقات اول بوک در همچین جایی صورت میگیره.
در دریاچه کومو ایتالیا☝️❦︎❦︎❦︎
- چه جای لوکسی!
پنجره ماشین رو بالا کشید و پیاده شد.نامجون که غرق در مطالعه کتابش بود، با صدای در از جا پرید که سبب خوردن سرش به سقف ماشین شد. کتابش رو به سمت صندلی عقب پرت کرد و سر دردناکش رو ماساژ داد.
زیر لب فحشی نثار دوستش کرد، سریع پیاده شد و لنگان لنگان به سمت جونگ کوک رفت.
جونگ کوک لبخند زنان به ویلای روبه روشون نگاه میکرد و هر از گاهی خم میشد و گل های رنگیه روی به روی ویلا رو بو میکرد.
- جای قشنگیه.نامجون با سر تایید کرد و پشیمان از نیاوردن عصاش به جونگ کوک چشم دوخت.
پسر با دیدن نگاه خیره نامجون نفسش رو بیرون فرستاد و به سمت ماشین پا تند کرد،عصا رو از صندوق بیرون آورد و به دست دوستش داد:
+ ببخشید که هر دفعه یادم میره!نامجون شرمنده زمزمه کرد و لعنتی به پای به درد نخورش فرستاد:
- مشکلی نیست نام... میدونم هنوز به عصا عادت نکردی!جونگ کوک به همراه لبخند آرامش بخشی گفت و بعد از دادن کلید ویلا به نامجون، خودش به سمت ماشین رفت تا چمدون ها رو پیاده کنه.
بعد از جاگیر کردن وسایل در اتاق ها، هر کدوم به طرفی رفتند تا دوری داخل ویلا بزنند.
- وااااووو
جونگ کوک در حالی که در باشگاه چرخ میزد شگفت زده زمزمه کرد. دستی بر روی دستگاه های ورزشی کشید و در تصمیمی ناگهانی، تیشترتش رو در آورد و دستکش بوکس رو به تن کرد.
بعد از نفسی عمیق، روبه روی کیسه قرمز رنگ بوکس قرار گرفت و پوزخندی زد.
- خوراک خودمی! مرسی مربی پارک..نامجون اطراف آشپزخونه رو گشت و در آخر روبه روی در شیشه ایه تراس ایستاد. همزمان با باز کردن در، نسیم خنکی وزید و موهای پسر رو در هوا چرخاند.
نامجون پلک هایش رو روی هم قرار داد و لبخندی به خاطر صداهای آرامش بخشی که به گوش میرسیدند زد.
اونها در آغوش طبیعتی قرار داشتند که مشتاقانه منتظر آشکار کردن جذابیت هاش به مردم بود.چرخی در تراس زد وتصمیم گرفت به جاهای دیگه ویلا سر بزنه.
به سختی از پله ها پایین اومد و متعجب به دنبال منبع صدا گشت. صدایی که به گوش هاش آشنا بودند. سالهایی طولانی نامجون با این صدا سر و کار داشت.
صدای ضربه زدن به کیسه بوکس!سرش رو از لای در داخل آورد و جونگ کوکی رو دید که مشغول تمرین بود.
پسر بدون توجه به اطرافش ضربه میزد و ضربه میزد..عصاش رو به دیوار تکیه داد و دست به سینه منتظر اتمام تمرین جونگ کوک موند.
بعد از نیم ساعت ، جونگ کوک بالاخره خسته شد و دستکش هاش رو برای نوشیدن آبی درآورد.
BẠN ĐANG ĐỌC
𝕌𝕟𝕕𝕖𝕣 𝕋𝕙𝕖 𝕃𝕒𝕜𝕖 || 𝚔𝚘𝚘𝚔𝚟
Fanfiction[ 𝚄𝚗𝚍𝚎𝚛 𝚃𝚑𝚎 𝙻𝚊𝚔𝚎 || زیر دریاچه ] - دریاچه؟ + آره پسر جون... طبق افسانه ها،زیر دریاچه یه دروازه وجود داره! - به کجا میره؟ + یه دنیای دیگه! دنیای موجودات افسانه ای و جادوی سیاه... - پدربزرگ! این چیزا رو باور نکن.. پیرمرد پوزخندی به پسر زد...