❦︎ 𝙲𝚑𝚊𝚙𝚝𝚎𝚛 𝚜𝚎𝚟𝚎𝚗 ❦︎

436 97 159
                                    

ووت و کامنت یادتون نره🍭💖

روی تخته سنگی نشسته بود و پاهاش رو توی رودخونه تکون میداد.

+ چقدر دیگه از این مسیر میایم بیرون؟

در جواب جونگ کوک شونه ای بالا انداخت و دستش رو داخل آب فرو کرد.

+ زیادی بیخیال نیستی؟!
- نه!
+ عجب‌!

بالاخره پاهاش رو بیرون کشید و روبه جونگ کوک چرخید:

- نگران نباش کوک.

پاچه های شلوارش رو پایین داد. نگاهی به اطرافش انداخت تا شاید اثری از کفشش پیدا کنه ولی هیچی!

+ اونجاست.

جونگ کو با چشم‌به چند متر اونطرف تر اشاره کرد و به ادامه نقشه خوانیش رسید.

وی ابروهاش رو تو هم گره زد و توی ذهنش به دنبال روشی برای آوردن کفشش، بدون گلی شدن پاهاش گشت. ولی در آخر فقط به یه جواب رسید! " جونگ کوک "

پس لبش رو لیسید و با چشم هایی مظلوم و لبهایی آویزون پسر رو صدا زد:

- جونگ کوک؟
+ ها؟
- کفشمو میاری؟

پسر بالاخره سرش رو بالا آورد. با دیدن نگاه مظلوم همسفرش آهی کشید و بلند شد تا کفشش رو بیاره.

+ به نظرم تبدیل شی بهتره!
- چرا؟! اینطوری که خوبه!....کفشمو تنم کن!

پس گردنی به پسر زد و دست هاش رو کنارش معلق کرد:

+ من واقعا نمیتونم‌یه بچه هفت ساله رو تحمل کنم.. برگرد به حالت هیفده سالگیت دیگه!

ویِ هفت ساله، که کاملا توی نقش پسر بچه تخس و شرور و همزمان کیوت ، فرو رفته بود زبونش رو برای جونگ کوک بیرون آورد:

- نمیخوام!
+ نخواه! عیش. کفشت رو بپوش.
- تنم کننن
+ لامصب واقعا که هفت سالت نیییستتتت!

موهایی که به خاطر لختی و نرمی زیاد روی صورتش ریخته بودند رو فوت کرد.
دوست داشت لجبازی کنه و توی همون حالت بمونه،اما با این کار کفشش دیگه اندازش نبود! پس از قالب بچه هفت ساله خارج شد و تبدیل به همون وی هفده ساله شد.

+ حس میکنم یه اشکالی تو نقشه هست! چون الان ما باید سوار قطار میبودیم.

تهیونگ لبش رو لیسید و کلش رو داخل نقشه فرو کرد:

+ هی کلتو بردار!!

جونگ کوکی رو که سعی در هل دادنش داشت رو نادیده گرفت و مسیری که اومده بودن رو مرور کرد:

- اممم...

جونگ کوک یه تای ابروشو بالا انداخت و مشکوک پرسید:

+ اممم چی؟
- اشتباه اومدیم!؟

+ چییییییییی؟؟؟؟؟

انگشتاش رو داخل گوشش برد تا داد و بیداد های پسر بزرگ تر کرش نکنه، بعدم انگار اتفاقی نیوفته گفت:

𝕌𝕟𝕕𝕖𝕣 𝕋𝕙𝕖 𝕃𝕒𝕜𝕖 || 𝚔𝚘𝚘𝚔𝚟Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang