ووت و کامنت یادتون نره🍭💖
روی تخته سنگی نشسته بود و پاهاش رو توی رودخونه تکون میداد.
+ چقدر دیگه از این مسیر میایم بیرون؟
در جواب جونگ کوک شونه ای بالا انداخت و دستش رو داخل آب فرو کرد.
+ زیادی بیخیال نیستی؟!
- نه!
+ عجب!بالاخره پاهاش رو بیرون کشید و روبه جونگ کوک چرخید:
- نگران نباش کوک.
پاچه های شلوارش رو پایین داد. نگاهی به اطرافش انداخت تا شاید اثری از کفشش پیدا کنه ولی هیچی!
+ اونجاست.
جونگ کو با چشمبه چند متر اونطرف تر اشاره کرد و به ادامه نقشه خوانیش رسید.
وی ابروهاش رو تو هم گره زد و توی ذهنش به دنبال روشی برای آوردن کفشش، بدون گلی شدن پاهاش گشت. ولی در آخر فقط به یه جواب رسید! " جونگ کوک "
پس لبش رو لیسید و با چشم هایی مظلوم و لبهایی آویزون پسر رو صدا زد:
- جونگ کوک؟
+ ها؟
- کفشمو میاری؟پسر بالاخره سرش رو بالا آورد. با دیدن نگاه مظلوم همسفرش آهی کشید و بلند شد تا کفشش رو بیاره.
+ به نظرم تبدیل شی بهتره!
- چرا؟! اینطوری که خوبه!....کفشمو تنم کن!پس گردنی به پسر زد و دست هاش رو کنارش معلق کرد:
+ من واقعا نمیتونمیه بچه هفت ساله رو تحمل کنم.. برگرد به حالت هیفده سالگیت دیگه!
ویِ هفت ساله، که کاملا توی نقش پسر بچه تخس و شرور و همزمان کیوت ، فرو رفته بود زبونش رو برای جونگ کوک بیرون آورد:
- نمیخوام!
+ نخواه! عیش. کفشت رو بپوش.
- تنم کننن
+ لامصب واقعا که هفت سالت نیییستتتت!موهایی که به خاطر لختی و نرمی زیاد روی صورتش ریخته بودند رو فوت کرد.
دوست داشت لجبازی کنه و توی همون حالت بمونه،اما با این کار کفشش دیگه اندازش نبود! پس از قالب بچه هفت ساله خارج شد و تبدیل به همون وی هفده ساله شد.+ حس میکنم یه اشکالی تو نقشه هست! چون الان ما باید سوار قطار میبودیم.
تهیونگ لبش رو لیسید و کلش رو داخل نقشه فرو کرد:
+ هی کلتو بردار!!
جونگ کوکی رو که سعی در هل دادنش داشت رو نادیده گرفت و مسیری که اومده بودن رو مرور کرد:
- اممم...
جونگ کوک یه تای ابروشو بالا انداخت و مشکوک پرسید:
+ اممم چی؟
- اشتباه اومدیم!؟+ چییییییییی؟؟؟؟؟
انگشتاش رو داخل گوشش برد تا داد و بیداد های پسر بزرگ تر کرش نکنه، بعدم انگار اتفاقی نیوفته گفت:
KAMU SEDANG MEMBACA
𝕌𝕟𝕕𝕖𝕣 𝕋𝕙𝕖 𝕃𝕒𝕜𝕖 || 𝚔𝚘𝚘𝚔𝚟
Fiksi Penggemar[ 𝚄𝚗𝚍𝚎𝚛 𝚃𝚑𝚎 𝙻𝚊𝚔𝚎 || زیر دریاچه ] - دریاچه؟ + آره پسر جون... طبق افسانه ها،زیر دریاچه یه دروازه وجود داره! - به کجا میره؟ + یه دنیای دیگه! دنیای موجودات افسانه ای و جادوی سیاه... - پدربزرگ! این چیزا رو باور نکن.. پیرمرد پوزخندی به پسر زد...