هی؛
بازم منم.
این پنجمین پیغامیِ که تو این هفته میذارم،
و سعی میکنم اخریش باشه.
هر چند که،
مطمئنم تمامه اون چهارتای قبلی رو بدونه گوش کردن حذف کردی.
چون اخرین باری که با هم حرف زدیم گفته بودی دیگه نمیخوای صدام و بشنوی...
به هر حال ؛
من دوباره تکرارشون میکنم.
دلم برات تنگ شده لویی.
انقدری تنگ شده که اگه همین الان تلفن و برداری و هیچ کلمه ایی به زبون نیاری،
شنیدنه صدای نفسات هم باعث میشه تمامه راه و سمتت بدوئم.
وقتی خونه نیستی نمیتونم درست نفس بکشم.
پس میشه حداقل برای دلسوزی و ترحمم که شده،
تمومش کنی؟
به من برگردی و نذاری این هوای مسمومه دلتنگی و دوریت خفه ام کنه و برای همیشه از دست برم؟
•
•
•
•
•
•
قبل از اینکه بخونیدش،
باید یه چیزی بگم حتما.
توی فنفیکا،
بین این همه داستان عجیب و جالبی که شاید کم تو دنیای واقعی ما پیش بیاد،
زندگی لویی و هری کمرنگ شده.
زندگی واقعی شون.
زندگی ایی که ارزش خونده شدن و نوشته شدن داره.
پس؛
اره.
اینجا قراره لویی،
لویی تاملینسون باشه و هری،
هری استایلز.
درست مثل واقعیت.
YOU ARE READING
FALLING~larry~
Fanfiction\completed/ و از همان صبح به بعد، دیگر افتابی برایش طلوع نکرد. خنده ایی به سراغش نیامد. "جانش"او را ترک کرده بود و جسمش، بیهوده زندگی میکرد تا به پایان برسد... Larry story