غریبه زیبا!

743 163 57
                                    

صدای تلوزیون رو کاملا قطع کرد.
دلش برای اون صدا تنگ شده بود،
اما نه تا زمانی که اون صدا،
بخواد از غریبه ایی صحبت کنه.

مغزش نبرد رو برده بود.
چون لویی دیگه صدای هری رو نمیشنید.
چون قبول کرده بود علاقه ایی به شنیدن حرفاش نداره.

اما قلبش سرسختانه پای خواسته اش ایستاده بود،
که موجب میشد لویی مثل ناشنواهایی که سالهاست هیچ صدایی نشنیدن به حرکت لب های هری توی صفحه تلوزیون چشم بدوزه تا حرفاش رو بفهمه.

تا حرفای دروغینی که هری راجب 'کسی که لویی نبود'بگه و لویی،
با اینکه میدونست هیچکدومش حقیقت نداره،
اما میتونست با تک تک اون کلمات سالها گریه کنه.

چیزی نمیشنوه،
اما وقتی هری به حرف مجری توی تلوزیون میخنده و حلقه دستش رو دور کمر دختر کنارش محکم تر میکنه،
حس میکنه صدای خنده های هری اونقدر بلند توی گوشش میپیچه که هر لحظه امکان داره مغزش خونریزی کنه.

حس میکنه هری،
داره به احساسات و فکرهای احمقانش میخنده.
اما؛
صدای شکستن دوباره‌ی قلبش انقدر بلند هست که میون خنده های هری شنیده بشه....
قلبی که حتی تکه های شکسته شده اش هم شکسته.

لب های هری روی شقیقه دختر میشینه و محکم و با احساس میبوستش،
و لویی حس میکنه شقیقه اش در حال اتش گرفتنه.

انگشت اشاره اش و روی همون نقطه میزاره و فشار میده.
جای تمام بوسه های هری رو بدنش میسوزه،
درد میگیره...

خاکستر میشه و به فراموشی سپرده میشه،
و حالا بدنش از درد در حال متلاشی شدنه تا بوسه های جدیدی به جبران بوسه های فراموش شده داشته باشه.

با حس جوشش معده اش،
خم میشه و ظرف بزرگ و خالی پاپ کرن چند هفته پیش رو از روی میز برمیداره و توش بالا میاره.
نبودن هری رو.
'نداشتن'هری رو بالا میاره.
تمام اندوه تلنبار شده روی قلبش رو بالا میاره.

سرش رو که بلند میکنه،
مجری مقابل دوربین ایستاده و صحبت میکنه.
هری رفته.
با غریبه‌ی زیبایی که هنوز نیومده،
تمام زندگی لویی رو به راحتی برداشته و برده.

بیحالی تمام بدنش رو پر کرده و پلکهاش هر ازگاهی چند ثانیه اقیانوس های غمگینش رو میپوشونن.
نفس هاش عمیق و بلنده و سرش جوری درد میکنه،
که حس میکنه تا چند دقیقه دیگه تکه هاش روی دیوار مقابل پاشیده میشه.

صدای زنگ تلفن توی گوشش میپیچه و هشیارش میکنه.
با فکر اینکه شاید هری باشه با سرعت از روی میز تلفن رو برمیداره و دکمه سبزش رو فشار میده.

«الو؟»

«لویی؟»

رنگ سیاه ناامیدی روی قلب تازه سفید شده اش میریزه وقتی صدای کسی و میشنوه که هری نیست.
هری درست توی اخرین پیغامش گفته بود این قراره اخرینش باشه،
اما لویی باز هم منتظر بود.
لوییِ احمق...

FALLING~larry~Where stories live. Discover now