با قطع شدن ناگهانی صدای بلند موزیک،
و پیچیدن سکوت ازاردهنده ایی توی گوشش،
با کنجکاوی سرش رو بلند کرد.رابرت از پشت شیشهی کدر و تقریبا خاک گرفته استدیو،
گوشی لویی رو میون دستهاش گرفته بود و با کلافگی نشونش میداد.لویی،
هدفون رو از روی گوشاش برداشت و روی پایه ی میکروفون مقابلش گذاشت.کف دستش رو به پایینِ تیشرت گشاد مشکیش کشید و حس دلشوره عجیبش رو،
زیر حسای دیگه قلبش خاک کرد تا با بیتوجهی از بین بره.در کوچیک اتاقک استدیو رو باز کرد و حس خنکی که توی اون اتاق تقریبا بزرگ در جریان بود،
موجب شد چشماش و ببنده و نفس عمیقی رو توی سینهاش حبس کنه.صدای زنگ اشنای گوشیش،
توی استدیو میپچید.با دست هایی که درست مثل همیشه یخ زده بودن،
گوشیش و از دست رابرت چنگ زد.اما همین که نگاه کلافش با صفحه گوشی گره خورد،
خون توی رگ هاش یخ بست.
تمام وجودش یخ بست.قلب سبز.
قلب سبزِ خالی.
بدون هیچ اسم یا حرف اضافه ایی که نسبتِ شخص پشت خط رو مشخص کنه.
یه قلب سبز که هیچ جایگاهی نداشت.
هیچ کس نبود.تماس قطع شد.
تماس قطع شد تا سکوت سنگین و خفقان اوری تمام وسایل اتاق رو غرق کنه.
لویی رو غرق کنه...حس دلشوره ایی که با سختی توی قلبش خفش کرده بود،
حالا با جسارت ازارد شده بود و دستش رو به گلوی لویی میفشرد.سکوتِ چندثانیه ایی با بی رحمی شکسته شد وقتی صدای زنگ گوشی،
برای بار دوم توی اتاق پیچید.وقتی دوباره به صفحه گوشیش نگاه کرد،
حس کرد قلب دلتنگش انقد محکم به قفسه سینش کوبیده میشه که هر ان امکان داره بدن لویی و بشکافه و به سمت قلب سبز رنگ روی صفحه گوشی بدوعه.«منتظر چی هستی پس؟
الان دوباره قطع میشه.»رابرت که بلاخره از نگاه کردن به مانیتور و وسایلی که روی میز بود دل کنده بود،
سمت لویی برگشت و از بالای عینک تع استکانیش با اخم بهش نگاه میکرد.اما لویی اخم رابرت رو نمیدید.
صدای متعجب و کلافه اش و نمیشنید.
اما جایی توی اعماق ذهنش میدید که رابرت،
با صدای بلند به دست های لرزون و یخ زده لویی و نفس های سنگینش میخنده.اما رابرت چی؟
برق عجیب چشم های لویی رو میدید؟
تپش قلب شدیدش رو از رو لباسش تشخیص میداد؟
توده بزرگ توی گلوش چی؟
اون رو حس میکرد؟نه.
رابرت هیچ چیز نمیدونست.
هیچ چیز ندیده بود.
مگرنه انقدر راحت به چشم های لویی خیره نمیشد و با بی تفاوتی نمیگفت«منتظر چی هستی؟»
ŞİMDİ OKUDUĞUN
FALLING~larry~
Hayran Kurgu\completed/ و از همان صبح به بعد، دیگر افتابی برایش طلوع نکرد. خنده ایی به سراغش نیامد. "جانش"او را ترک کرده بود و جسمش، بیهوده زندگی میکرد تا به پایان برسد... Larry story