«لبخند بزن.»
کندال اروم زیر گوشش زمزمه میکنه و همون نقطه رو اروم میبوسه.
اما هری هنوزم اخم سنگینی رو صورتش نشسته.
طوری که خودش هم مطمئنه تا بعد از این مراسم لعنتی اخم روی صورتش دوخته شده..نور فلش دوربین ها مستقیم چشم های سبز رنگش رو هدف گرفته و صدای 'تیک' عکس های مکرر،
سردردش رو تشدید میکنه.با تمام وجودش میخواد فرار کنه.
از اینجا و ادماش.
از کندال.
از خودش.
از خودش...«هری؟»
نگاهش رو از گوشه نامعلومی میگیره و به چشم های مشکی و ارایش شده کنارش میدوزه.
چشم های خیره کننده ایی که فرسنگ ها با اون اقیانوس های اروم فاصله دارن.«بله؟»
کندال دستش رو از دستِ عرق کرده هری بیرون میکشه و مقابلش وایمیسته تا دوربین ها بیشتر از این هری رو کلافه نکنن.
«خوبی؟»
با نگرانی میپرسه و کف دستش رو روی گونه هری میکشه.
نه خوب نبود.
و اهمیتی نمیداد اگر تمام ادم ها متوجه حال بدش میشدن.
شاید چون دقیقا همین و میخواست.میخواست به همه ثابت کنه کنار کندال خوشحال نیست.
کنار کندال اون ارامش همیشگی رو نداره.
میخواست به دنیا ادماش ثابت کنه این فقط لوییه که حال هری رو خوب میکنه.اما ته قلبش به این حقیقت رسیده بود که اینکارها رو فقط برای دل خودش انجام میده.
چون ترسیده.
از حرف های دیروزه لویی ترسیده.چون خودش هم متوجه شده کنار کندال خوب به نظر میرسه و این و نمیخواد.
کلمه 'خوب' تا وقتی که هری کنار لویی نباشه معنی نداره.
نباید داشته باشه!«نه چیزی نیست.»
میگه و نگاهش رو هر جایی غیر از صورت کندال میچرخونه.
چون چشم های سبزش،
تمام اون دیوارهایی که با دروغ ساخته رو خراب میکنن.چون چشم هاش تمام حرف های خاک خورده توی سینه اش رو فریاد میکشن.
کندال لبخند پرمحبتی به روش میپاشه و دوباره کنارش میایسته.«پس بیا بریم.»
با لحن گرمی میگه و از چندتا پلهی کوتاه مقابلشون بالا میرن و بلاخره وارد سالن میشن.
سالنی که فضای خفه و گرفته ایی به اندازه یه تُنگ برای نهنگ داره.صدای برخورد پاشنه های کفش مشکی و براق کندال به سنگ مرمر زمین،
توی همهمه سالن گم میشه.حس میکنه تا چند ثانیهی دیگه تمام محتویات معدش و بالا میاره.
اما اهمیتی نمیده.
هیچکس بهش اهمیت نمیده.
دنبال کندال سمت میز خالی گوشه سالن میرن.
ESTÁS LEYENDO
FALLING~larry~
Fanfic\completed/ و از همان صبح به بعد، دیگر افتابی برایش طلوع نکرد. خنده ایی به سراغش نیامد. "جانش"او را ترک کرده بود و جسمش، بیهوده زندگی میکرد تا به پایان برسد... Larry story