هیچ چیز نمیشنید.
جیغ بلند کندال و،
همهمه و وحشت افرادی که اونجا بودن و نشنید.
صدای اواز مرگی که کلاغ رو شاخه درخت ِ بالای سرش سر میداد رو نشنید.صدای جیغ مانند کشیده شدن لاستیک ماشینِ لعنتی روی زمین و فریاد محکمی که میگفت هیچکس نزدیک نیاد.
هیچ چیز!اما،
صدای کوبیده شدن سر هری به اسفالتِ اون خیابونِ لعنتی،
اونقدر بلند بود که میون تمام اون صداها،
جوری توی گوش لویی پیچید که حس کرد گوشش در حال خونریزیه.صدای نالهی اشناش،
انقدر پر درد و غم انگیز بود که مستقیم سینه لویی و شکافت و قلب بیچاره اش و خراش داد.قلبی که ضربانش زیادی تند شده بود.
قلبی که نمیخواست چیزی که شنیده باور کنه.
قلبی که شکسته بود...برگشت سمت صدا.
با شونه هایی که طی این چند ثانیه،
به قدری افتاده و خسته بودن که انگار سالها عذاب کشیده.با چشم هایی که ناباور و ترسیده بودن.
با دست های یخ زده ایی که میلرزیدن.بی رمق و با قدم های کوتاه و بی حسی،
چند قدم فاصله اش رو با اون جمعیت کوچیکی که دور هری بودن به صفر رسوند و کنارشون زد.مثل لاک پشتی شده بود که هر قدمش هزار سال طول میکشه..
و درست همون لحظه،
ارزو کرد که هرگز به دنیا نمیومده.به دنیا نمیومد تا هریِ رنگ پریده ایی رو که اخم غلیظش نشان دهنده گیجی و درد زیادش رو نبینه.
هری ایی که کف دستش رو به زمینِ سخت فشار میده تا بتونه بلند شه اما چشماش سیاهی میرن و توانش بیشتر و بیشتر تحلیل میره.
هری ایی که هنوز مردِ شکستهی کنارش رو ندیده.کندال کنار هری ایستاده بود و شوک زیاد،
بهش اجازه نزدیک تر رفتن نمیداد.لویی یک قدم دیگه نزدیک رفت و دقیقا جایی بالای سر هری و خون قرمز رنگی که زمین رو رنگ کرده بود،
توانش رو از دست داد.و تمام افراد اونجا،
بی اینکه پلک بزنن،
مردِ خسته و شکسته ایی رو میبینن که روی زانوهاش میوفته و همونجا روی زمین میشینه.نفس هاش انقد عمیق و بلندن که قفسه سینه اش به طور عجیبی بالا و پایین میشه و چشماش،
انقدر سرد و بیحالتن که انگار هیچ روحی توی وجودش نداره.
فقط یه جسم.«چیزی نیس داداش،
اروم باش حالش خوبه.»اد با نفس نفس میگه و دستش رو روی شونه های لویی میزاره و فشار دلگرم کننده ایی وارد میکنه.
تمام راه رو از طبقه سوم سالن تا اینجا دویده تا حال هری رو ببینه،
اما حالا تمام نگرانیش مربوط به لوییه.
YOU ARE READING
FALLING~larry~
Fanfiction\completed/ و از همان صبح به بعد، دیگر افتابی برایش طلوع نکرد. خنده ایی به سراغش نیامد. "جانش"او را ترک کرده بود و جسمش، بیهوده زندگی میکرد تا به پایان برسد... Larry story