«پایان.»
کتاب و بست و جایی میون چمن های نم دار رهاش کرد.
«مزخرف بود،
مثل بقیشون.»بی تفاوت گفت و به دود سیگارش خیره شد که رقص کنان از بین لبهاش خارج میشد و خودش رو توی هوای گرم تابستون گم میکرد..
«تو که اصلا گوش نکردی،
مثل بقیشون.»درست مثل لویی، با لحن بی تفاوت گفت و همونطور که ناخوداگاه دستش و وارد موهای فندقی و بهم ریخته لویی میکرد،
با لبخند محوی شونه هاش رو بالا انداخت.لویی سرش و روی پای هری جا به جا کرد و خندید.
هری همیشه همه چیز رو میفهمید.
هر چیزی که مربوط به لویی باشه..«حالا هر چی.»
زیر لب غر زد و از حس خوب انگشت های هری بین موهاش لبخند کمرنگی روی لبهاش نشست.
بی دغدغه روی چمن های خیس حیاط بزرگ خونه هری نشسته بودن و هری،
باز هم خوندن کتاب های 'مزخرفش' رو شروع کرده بود.کتاب هایی که لویی از همشون،
فقط 'قشنگیه صدای هری' رو متوجه شده بود.«لویی؟»
لویی نگاهش رو از پایین به صورت هری دوخت.
به نقطه نامعلومی خیره بود و انگشتاش بی هدف بین موهای لویی میرقصیدن.توی افکار نامفهموش غرق بود.
انگار بازهم حواسش رو،
توی صفحات پایانیِ کتاب جا گذاشته بود.لویی دست ازادش رو بلند کرد انگشت اشاره اش و رو لب های هری کشید.
نرمی لبهاش،
تنها اثبات برای 'مجسمه تراش کاری شده' نبودنه هری بود.چونه اش و بین انگشتاش گرفت و سرش رو سمت خودش خم کرد.
پک محکم و عمیقی به سیگار نیمه سوخته بین دستاش زد قبل از اینکه بدون هیچ فکری،
لبهاش و به لبهای داغ و مرطوب هری بچسبونه.دود غلیظ سیگار و تو دهن هری فوت کرد و هری از حس خنکی و گسی دود،
چشم هاش و بست و انگشتاش توی موهای لویی مشت شد.قبل از اینکه فاصله بگیرن،
بوسه کوتاهی رو لب های نازک لویی نشوند و با ازاد کردن نفسش،
خیره شد به گم شدنِ اشکال نامفهوم و خاکستری دود.«هوم؟»
لویی دستش رو از صورت هری برداشت که باعث شد هری دوباره عقب بره و صاف بشینه.
دستش دوباره رقص رو بین موهای فندقی لویی شروع کرده بود.«به نظرت پایان ما کجاست لویی؟»
موهای تقریبا بلند لویی رو از پیشونیش کنار زد و با لبخند محوی،
به مژه های کوتاه بورش که افتاب تقریبا بی رنگشون کرده بود نگاه کرد.«منظورت چیه؟»
لویی دوباره بی تفاوت پرسید و سیگارِ به انتها رسیده اش و روی چمن ها خاموش کرد و به صدای هیس ارومش گوش داد.
YOU ARE READING
FALLING~larry~
Fanfiction\completed/ و از همان صبح به بعد، دیگر افتابی برایش طلوع نکرد. خنده ایی به سراغش نیامد. "جانش"او را ترک کرده بود و جسمش، بیهوده زندگی میکرد تا به پایان برسد... Larry story