همهمه و سروصدای زیاد،
درست مثل مته در حال سوراخ کردن مغزش بود.
انگشتاش رو توی هم قفل کرد و روی پاش گذاشت تا دستهاش بخاطر میل زیادش به سیگار،
سمت جیب کت خوش دوختش نرن.پاش خیلی احمقانه و خنده دار،
روی زمین ضرب گرفته بود و باعث میشد دستهاش هم با همون ریتم روی پاهاش بالا پایین بشه.نور پردازی های سالن بزرگ جلوه قشنگی به اون مراسم داده بودن،
اما تمام اینها فقط لویی رو کلافه میکرد.دستش و سمت یقه پیراهن سفیدش برد و دکمه اولش رو باز کرد و کروات مشکیش و کمی پایین تر کشید.
احساس خفگی میکرد!حس میکرد حتی ذره ایی هوا،
توی اون سالن لعنتی وجود نداره.«هی هری!»
صدای نا اشنایی شنید،
اما اسمی که زیادی اشنا بود باعث شد به منشا صدا که مرد میانسالی توی دو ردیف جلوتر بود نگاه کنه.هری بلاخره اومده بود.
توی کت شلوار عجیب زرد رنگ.
و این فقط،
از نظر بقیه عجیب به نظر میرسید..
لویی این استایل رو یه خاصِ دوست داشتنی میدونست.اما کلمه دوست داشتنی،
وقتی معنیش رو از دست داد که کنار هری،
دختری با موهای لخت مشکی ایستاده بود و برق چشم های زیباش برای لویی،
از تمام چراغ ها و نور پردازی های سالن هم اذیت کننده تر بود.لبخندی روی لب های صورتیش نشسته بود و لباس بلند و قرمزش،
توی تنش میدرخشید.
درخششی که داشت چشم لویی رو کور میکرد.مرد میانسال،
که لویی نمیشناختش هری رو بغل کرد و همونطور که لبخند میزد،
دست کندال و توی دستش فشرد.و شاید اون مرد هم اون لحظه،
مثل لویی فکر میکرد که با لبخند نگاهشون میکرد.
شاید اون هم فکر میکرد کنار هم قشنگ به نظر میرسن.لویی نمیشنید که چی میگن،
اما وقتی مرد به صندلی های خالی کنارش اشاره کرد،
تمام بدن لویی گر گرفت.سالن زیادی بزرگ بود.
و این فاصله کمش با هری،
فقط باعث میشد به خودش یاداوری کنه نمیشه از هری فرار کرد.
نمیشه فراموشش کرد.گذشتشون درست مثل طناب به هم وصلشون کرده بود.
شاید هم احساساتشون...هری لبخندی زد و درست مثل جنتلمن ها،
یکی از دستاش و سمت صندلی گرفت و کمک کرد تا کندال بشینه.و این باعث شد حلقه دور انگشت سوم هری،
طناب داری بشه دور گردنش.
حلقه نامزدی.حلقه ایی که یکی دیگه اش توی انگشت های ظریف و سفید کندال نقش بسته بود.
حلقه ایی که درخشش حتی از برق چشم های کندال هم بیشتر بود.لبخند ارومی از جنس درد روی لبهاش نشوند و سعی کرد نگاهش رو بگیره تا بیشتر از این،
قلبش نشکنه.
YOU ARE READING
FALLING~larry~
Fanfiction\completed/ و از همان صبح به بعد، دیگر افتابی برایش طلوع نکرد. خنده ایی به سراغش نیامد. "جانش"او را ترک کرده بود و جسمش، بیهوده زندگی میکرد تا به پایان برسد... Larry story