«تا کی قراره با اون زندگی کنی؟»
به 'اون' نگاه کرد.
روی کاناپه مقابل هری نشسته بود.
موهای مشکی لختش رو بالای سرش با یه کش صورتی اسیر کرده بود و با لبخند صفحه گوشیش رو نگاه میکرد.«تا وقتی که ترکیب اسممون ترند جهانی شه؟»
با مسخرگی همیشگیش گفت و تلفن و توی دستش جابهجا کرد.
صدای برخورد قطرات بارون به پنجره توی گوشش پخش میشد.
صدای خنده اروم اد رو شنید.بلند شد.
سمت پنجره های قدی و بزرگ خونه رفت و فقط تماشا کرد.
قطره های بارونی که برای رسیدن به سرنوشتشون از اسمون سقوط کرده بودن،
دریغ از اینکه بدونن زمین بی رحم تر از اونی که به دریا برسونتشون.«با لویی حرف زدی؟»
اروم گفت تا کندال نشنوه.
تا ضعف صداش،
زمانی که از لویی حرف میزد ترحم یا تمسخر هیچکس و به دنبال نداشته باشه.
تا فقط و فقط این خود لویی باشه که بدونه هری چقدر بدون اون شکننده اس.مثل مجمسمه فرشته ایی که روی میز بود و فقط یه تلنگر کوچیک برای خورد شدنش کافی بود.
اما این تلنگر خیلی وقت بود که هری رو خورد کرده بود...«اره،
امروز ظهر بعد از مصاحبه بهش زنگ زدم..»تلفن و با دو تا دستش نگه داشت و به سیاهی اسمون نگاه کرد.
ماه دقیقا تو بالاترین نقطه اسمون بود و به زمین و ادماش فخرفروشی میکرد.«حالش خوب بود؟»
با دلتنگی که تک تک سلول های بدنش رو دربر گرفته بود پرسید.
تمام بدنش لویی رو طلب میکرد و قلبش؛
فقط داشت زیر این حجم از دلتنگی خورد میشد.«خودت که بهتر میدونی،
طبق معمول کلافه بود از این دروغا...»اد نگفت.
جرعت گفتنش رو نداشت.
نتونست به صمیمی ترین دوستش بگه که لویی دیگه بیخیالش شده...نتونست بگه لویی جا زده از دوست داشتنش.
نتونست بگه لویی،
دیگه نمیخواد لوییِ هری باشه.
نخواست که بگه...«دلم براش تنگ شده.»
لب پایینش و میون دندوناش اسیر کرد و مثل پسربچه ایی که جمله ممنوعه ایی گفته باشه،
سرش و پایین انداخت.انگشت اشارهی دست ازادش رو روی شیشه پنجره میرقصوند سعی میکرد قطره های بارون رو خیلی احمقانه از پشت پنجره متوقف کنه.
«شما دوتا چتون شده؟
چرا فقط اون تلفن لعنتی و برنمیداری و این جمله رو به خودش نمیگی؟»«نمیخوام...»
نفس اد برای ثانیه ایی حبس شد و لبهاش مثل ماهی جدا افتاده از دریا،
بدون هیچ صدایی باز و بسته میشد.ترس توی تمام بدنش رخنه کرده بود.
چه اتفاقی داشت میافتاد؟
چرا تک تک گلبرگ های رابطشون داشت خشک میشد و از بین میرفت؟هری فقط یک کلمه گفته بود،
یک کلمه با دریایی از مفهموم و حرف های ناگفته پشتش.
چیشد که هری و لویی به نقطه ایی رسیدن تا تمام حس های خوبشون رو قربانیِ اون حرف های ناگفته کنن و بگن که دیگه نمیخوان برای هم باشن؟«میشه..میشه فقط بهش بگی که دوسش دارم؟
بهش بگو که قول میدم تمام اینا یه روزی تموم بشه.»هری بینیش و بالا کشید و گوشه لبهاش تمسخر امیز بالا رفتن.
این چندمین باری بود که قول میداد همه چی درست میشه؟چندمین باری بود که درست مثل اهنگاش،
از جای دوری میون رویاهای احمقانه و دست نیافتنیشون
حرف میزد که قرار بود لویی و هری رو تا ابد تو اغوش خودش نگه داره؟
که از تمام دنیا و ادم هاش فراریشون بده؟تا کی قرار بود لویی رو با دروغ های احمقانه و ساده اش به زندگی برگردونه؟
پس کی حقیقتی که تمامش مرگ بود رو بهشون نشون میداد؟
سرنوشت؟
گذر زمان؟«هری؟»
هری نفس عمیقی کشید و از منجلاب افکارش فرار کرد.
چرا بارون قطع نمیشد؟
پشتش رو به پنجره کرد و کاناپه خالی رو نگاه کرد.
کندال نبود.درست زمانی که صدای لرزون و عاشق هری رو شنیده بود رفته بود.
رفته بود توی اتاقش تا شکستن هری رو بخاطر شخص دیگه ایی نبینه و نشنوه.
که لحظه ایی حس نکنه با داشتن هری،
واقعا دارتش.که رگه های عشق توی صدای هری رو نادیده بگیره و امیدوار باشه که بتونه مرد چشم سبز رو عاشق خودش کنه.
که حس اضافی بودن نداشته باشه.
حس احمق بودن...«بله؟»
اروم زمزمه کرد و سمت کاناپه ایی رفت که حالا خالی بود.
نشست و با نفس عمیقی که کشید،
ریه هاش رو از عطر غریبه و زنونه ایی پر کرد.شیرین تر از عطر همیشگی لویی بود اما حسی که توی قلب هری ایجاد میکرد،
تلخ تر از تمام تلخی های دنیا بود.«بهش زنگ بزن باشه؟
نزار این غرور مسخرتون همه چیو خراب تر از این کنه.»لبخند غمگینی زد از اینکه هیچکس خودش و لویی رو نمیفهمید.
غرور؟
دیواری که بین هری و لویی کشیده شده بود از جنس غرور نبود.
از عصبانیت و یا حتی حسادت هم نبود.
از خستگی بود.
از جازدن بود.
از باختن،
از دوست نداشتن...«باشه اد.
ممنونم بابت همه چی.»تلفن و قطع کرد.
نگاهش سمت پنجره کشید شد.
بارون تموم شده بود.
و حالا اسفالتِ زمین،
زیر نور ماه درخشش خاصی داشت.
یه درخشش اشنا و دلتنگ کننده...
YOU ARE READING
FALLING~larry~
Fanfiction\completed/ و از همان صبح به بعد، دیگر افتابی برایش طلوع نکرد. خنده ایی به سراغش نیامد. "جانش"او را ترک کرده بود و جسمش، بیهوده زندگی میکرد تا به پایان برسد... Larry story