pt 13

7.1K 718 127
                                    

با پرت شدن عکسا تو صورتش گوشه لبش کمی زخم شده بود و سوزش کمی رو ایجاد کرده بود اما تهیونگ انگار کور و کر شده بود و زخمش رو نمیدید ..التماس ها گریه هاش رو نمیشنید ددی فریاد زدن هاش رو گوش نمی داد ..
جیمین : ددی ...هق * .. اون من نیستم ..هق* ...من اصلا بدونه تو مگه جایی میرم ؟ ..هق هق*
تهیونگ : نمیخوام ببینمت ... ازت بدم میاد ..من به تو اعتماد کردم ک دوست داشتم اما تو هرزه ی عوضی رفتی زیره مردای دیگه ؟ هوم ؟ ..گمشو از خونم بیرون ..
جیمین شوک زده شد نه از اینکه ددیش بهش گفته هرزه نه حتی بخاطر تهمت هایی که بهش زده فقط ..محض رضای خدا کی یه بچه ای مثل جیمین رو تو این بارون از خونه میندازه بیرون ....
جیمین : چییی؟ ددی لطفا من جایی رو ندارم هوا سرده من یخ میزنم ..
صدای التماس ها گریه هاش دل سنگ رو آب میکرد اما تهیونگ فقط با سکوت به اون عکس ها خیره شد بود ...
تهیونگ : برو...گمشو ...ازخونم ..بیرون ..
جیمین اما هنوز هم رو زمین نشسته بود و از گریه می لرزید تا اینکه یهو بازوش تهیونگ بازوش رو کشید و پرتش کرد تو راهرو ..
تهیونگ:  برو پیشه همونایی که براشون هرزگی میکردی..
جیمین:  لطفا....
اما در بسته شد و جیمین موند و یه پولیور نازک و جوجه اش که تو دستش کز کرده بود ..
با گریه روی پله ها نشست و سرش رو به دیوار تکیه داد ..
جیمین : خوش بحالت بلوطی تو منو داری ..اما .. امااااا مننن هیچکیو ندارممم..هق *
حدوده چهار ساعتی میشد که روی پله نشسته بود و پاهاش هم بخاطر شلوارک نازکش یخ کرده بود ..
تصمیم گرفت بلند شه و بره پیشه جونگکوک اما هیچ آدرسی ازش بلد نبود ..
پس باید میرفت پرورشگاه تا آدرس کوکی رو بگیره اما چجوری میرفت ..
________________

عطسه*
عطسه ی کوچیک و بامزش تو اتوبوس باعث شد زنی با مهربونی بهش لبخندی بزنه و دستمالی رو بهش بده ...
جیمین  :‌ ممنون ..
تو مسیری که بخواد بره هزار بار توسط دست های کثیفی دستمالی شد و اما فقط گریه میکرد و جوجه اش رو به خودش چسبونده بود ..
یوقتایی هم یسری افراد بهش تیکه های کثیف بدی مینداختند که جیمین حتی معنیشونو هم نمیدونست ..
با دیدن تابلوی پرورشگاه هیبرید خوشحال شد و بدو بدو رفت تو ...
اما ..
پرورشگاه رو بسته بودن ...
پس خانوم جائه و هیبرید های دیگه چی ؟ سوالاتی رو از خودش می پرسید اما موضوع مهم تر این بود که خودش بیشتر گم شده بود ..گرسنه و سرما خورده بود ..
تهیونگ حتی یه شلوار هم بهش نداد و جیمین با شلوارک نخیش که روش پرتغال های کوچولو داشت تو خیابون های بارونی پرسه میزد ..
همونجا روی خرابه های پرورشگاه نشست زیره چیزی که از سقف اونجا باقی مونده بود ..
گرسنه اش بود جیمین هیچ وقت طاقت گشنگی رو نداشت و حس میکرد دله تپلش داره کوچیک میشه ..
جیمین : بلوطی توام گشنته ؟ ...من که الان دلم میخواد ..توت فرنگی با شکلات بخورم ..اگه ددی بود ..هق * ... بهم میگفت دل درد میگیری ولی من ...هق * ..پسره بدی بودم ...
از شدت گریه خوابش برد و جوجه کوچیک و زردش رو هم تو بغلش گرفت  ...
___________________

little fox[Completed] Where stories live. Discover now