«راستش را بخواهی چیزی برای گفتن ندارم، حتی در این لحظه های آخر، تنها خاطره ای به جان مغزم افتاده که خوب است بازگویش کنم تا شاید تو بتوانی رازش را بفهمی!
داستان آن روز از یک صبح برفی شروع می شود، مانند همیشه به مسافر خانه رفتم یادت می آید که چقدر فقیر بودم؟ گمان کنم آن پیرمرد فرتوت خدمتگذار آنجا را هم یادت بیاید! بیچاره به جان در اتاق نهم افتاده بود.
می گفتند نحس بوده اما ذهن مرا با این خرافات نمیتوانستند بشویند.آن زمان که صدایش زدم مانند جن زده ها با چشم هایش در و دیوار را شکافت تا جایم را پیدا کند. مرا دید و نفسی تازه کرد. به طور قابل پیش بینی شده ای سخنان همیشگی خودش را ادامه داد و گوشزد کرد که سمت آن اتاق نروم. من هم مانند اکثر اوقات خاطر او را مطمئن کردم و به اتاق خودم رفتم.
تا عصر زندانی آن مکان بودم و بعد در را گشودم.
می دانی؟ حس می کنم همه ی این اتفاق ها از آن شروع شد.
از سوراخ کلید داخل اتاق نهم را نگاه کردم- قرمز بود- گویا پارچه ای سرخ پشتش کشیده بودند. سرم را که بلند کردم از جایم پریدم. پیرمرد با هراس به من نگاه می کرد. دست و پایش می لرزید. به روی خودم نیاوردم و تنها پرسیدم که او آن پارچه ی رنگی را پشتش کشیده بود؟ واکنش هایش برایم جالب بود. رعشه برای موقعیت بدنی او مانند توصیف صدای رعد و برق برای ترکیدن بادکنک بود. صدایم را بالا بردم و کمک خواستم. دست هایش را گرفتم و با نگرانی جویای حالش شدم. لب های چروکیده اش با اکراه حرکت کرد:«می گویند چشم هایش قرمز است».باورت شود یا نه، در دستانم مرد.
واقعاً نمی دانم؛ اما دیگر نمی شود حال آن روز تا کنون را توصیف کنم. همه چیز در هم پیچیده شد.
تنها با بریدنش باز می شود.شاید هم بریدن باعث تنهایی نصفی و همراهی دیگری شود».
YOU ARE READING
l'm not an angel
Science Fictionگام هایش معنای حرکت به سوی آینده و گذشته را درک نمی کنند. افق تاریک بی انتها، او را به حال می کشانَد...