session 5

45 14 70
                                    

روشنایی بر بیهوشی سیاه وجودش، غلبه کرد. چشمانش را گشود. بوی خون سنگینی را بر روی تمام جسمش حس می کرد. از درد بدنش چشم پوشی کرد و از جایش به سرعت برخاست.

-بالاخره...

رویش را به سمت صاحب صدا برگرداند. لوگان که تا آن لحظه به او نگاه می کرد چشمانش را دزدید. آیرس با لکنت پرسید:«ل..وگا..ن؟ این..جا چه..خ..بره؟». به بدنش نگاه کرد، خبری از خون نبود.

-کابوس بوده؟

به یاد جای زخمش افتاد. روی ران پایش باند پیچ شده بود.

صدای لوگان آن لحظه باعث شد تمام رویاهایش برای آینده، تبدیل به سرنوشت شومی شود که هیچ زمانی در ذهن سامانش نداده بود.

-به دنیای ما خوش اومدی

از ته گلویش با بغض و صدایی که از عمق روحش نشأت می گرفت فریاد زد:«لعنتی، بهم بگو اینجا چخبره؟». لوگان به چشمان آیرس چشم دوخت و زمزمه کرد:« چشمات خیلی عجیب و زیبان» و سپس از چادر سیاه خارج شد.

نفسش می لرزید. پاهای برهنه اش را روی زمین رها کرد و برخاست. از میان ورودی چادر نورهای قرمز و نارنجی سوسو می زدند. زیر انداز زبر، پایش را خراش داد. کف پایش را در دست گرفت و دندان هایش را به هم فشرد. صداهای افراد زیادی از پشت ورودی شنیده می شد. چادر را کنار زد.

تمام سر ها به سمتش بازگشتند.

سکوت

صدای به هم خوردن پلک خود را می شنید. لباس های نظامی آن انسان ها ی روبه رو، باعث شد در خود، خشک شود. انقباض تمام سلول های بدنش، حکایت از واهمه ای که که بر قلب شکستنی خود وارد شده بود، می کردند.

-ببریدش داخل ساختمون

چند نفر سمتش آمدند. عقب رفت اما قبل از آن، بازو هایش را چسبیدند و اورا کشاندند. صدای خش دارش فریاد زد:«منوکجا می برید؟».

با پاهایش در زمین و هوا لگد میزد و جیغ می کشید.

از پله های ساختمان با قدرتشان او را بالا کشیدند و وارد راهرویی بی نهایت شدند.

نمیتوان آنجا را تاریک توصیف کرد. هر کسی که واردش می شود حس می کند در خلاء گام نهاده. هیچ دیواری دیده نمی شد. تا بی نهایت «هیچ» بود.

زمزمه کرد:«داریم کجا میریم». دستانش را رها کردند و یک فرد که لباس جنگی بر تن داشت و رد های چاقو و جسم های تیزی بر صورتش بود چانه ی آیرس را گرفت و صورتش را به سمت خودش کشاند و از لا به لای دندان هایش در حالی که لبخند مرموزی می زد پاسخش را داد:« به جهنم خوش اومدی».

و سپس اورا رها کرد و به عقب رفت.

تاریکی آن مرد را در خودش نابود کرد .

به دور خود چرخید. هیچ کدام نبودند. به هر سو دوید. حرف آن مرد بر تمام بدنش خنجر می زد. زمزمه های وجودش در مغزش شروع به فریاد زدن کردند.

l'm not an angelWhere stories live. Discover now