انگشتانش را روی آیینه چرخاند. هویت تنها چیزی بود که جست و جو میکرد. اما با حرف های ساختگی عمو و همسرش٬ ذهنش را سامان می داد.
در هر حال که نمی توانست بدون پیشینه زندگی کند.صدای خش دار فرانک از در بسته ی اتاقش رد شد و به گوشش رسید:«آیرس!». با اکراه خودش را به پذیرایی رساند و با نگاهی پرسشگرانه منتظر ایستاد. جینی با لحنی پر از اشتیاق گفت:«اوه٬ آیرس ٬ خبر خوبی دارم!». کمی خستگی از تنش بیرون رفت و پرسید:«خب؟». فرانک خبر جینی را کامل کرد:«مدرسه با درخواست خوابگاه داشتنت موافقت کرد». با هیجان و استرس سؤال کرد:«شما هم موافقید؟» و به چهره ی خندان جینی چشم دوخت و دید که دندان هایش ظاهر شدند و با خوشحالی پاسخ داد:«حتماً». بدون در نظر گرفتن شرایط او را فشرد. صدای فرانک با ترس اخطار داد:«آیرس!». سریع او را رها و با دستپاچگی عذر خواهی کرد:«ببخشید، جینی تو خوبی؟». زن عمو که مانند قوطی٬ له شده بود سرش را تکان داد:«چیزی نیست». دخترک به چپ و راست چرخید و به سمت پله ها دوید. صدای فرانک خبر داد:«فردا صبح». آیرس تایید کرد و در اتاقش را بست.
*********************
ناراحت
کلمه ای نه چندان احساسی اما تنها واژه ای بود که می شد به کار برد. صدای بی رحمانه ی فرانک و جینی را هنوز می توانست بشنود. صدایی که بدون هیچ ترحمی درباره ی رها کردن او در چند هفته ی پیش شنیده بود. گاهی فکر می کرد نامش را باید به جای آیرس «تنها» می گذاشتند.
خودش را روی زمین سرد و بی روح سُر داد. چشمانش را بست. می دانست که تنها راه نجات خودش و رهایی جینی و فرانک و منتظر ماندنشان برای به دنیا آمدن بچه ای کوچک، همان بود. او به آن زن و مرد تحمیل شده بود و دیگر تا این زمان هم باید سپاسگزار باشد. ایستاد. به سمت چمدانش رفت. کم کم گریه هایش مانع دیدن گشتند؛ اما دست از جمع کردن لباس ها و کتاب هایش بر نمی داشت. تا جایی که تنها و تنها سیاهی را نظاره گر شد.
*********************
آیرس عزیزم؟
صدای جینی بود.
حس می کرد توان بیدار شدن ندارد.
دست های جینی شروع به تکان دادن بدنش کردند. آیرس چشم هایش را گشود و با صدای خش دارش اعلام زنده بودن کرد:«باشه٬ باشه». صدای پای رفتنش را شنید و بعد فریاد فرانک:«آیرس، عجله کن».از ناگهانی بلند شدن٬ ضربانش بالا رفت و زیر لب غر زد:«لعنتی».
چون علاقه ای به دیده شدن نداشت لباسهای ساده ای به تن کرد و با چمدان به سمت آشپز خانه سرازیر شد.
جینی مارمالاد را روی نان تُست پخش کرد با یک چای داغ به دخترک داد و با لبخند نگاهش کرد.
آیرس گویا که برای آخرین بار به او نگاه می کرد. چشم های سبز و نیلگونی با موهای رنگ شده اش مهربانی صورتش را دو چندان کرده بودند. صدای زن عمو پیچید:«آیرس٬ اتفاقی افتاده؟». سرش را تکان داد و با گنگی پاسخ داد:«نه!».پشتش را به سمت او کرد چند قدم برداشت و باز سمتش بازگشت:«خداحافظ» و اورا در آغوش گرفت و گفت:«مارکوس که به دنیا اومد من رو خبر کن». صدای آرام او باز هم پیچید:«حتماً».
به سمت در خروجی رفت. و زمزمه کرد :«چه کسی خبر داره شاید دیگه برنگشتم!» و این فکر باعث شد برای بار آخر به خانه و جینی نگاه کند و سپس در را بست.
در ماشین نشست و عمو آن را روشن و بدون هیچ حرفی حرکت کرد.
دقایقی نگذشت که پرسش ها شروع شد:«مطمئنی که از رفتن پشیمون نیستی؟». آیرس سرش را تکان داد. ماشین پشت چراغ قرمز ایستاد و او نصیحت را آغاز کرد:«حداقل کمی معاشرتت رو بالا ببر تا مثل مدرسه قبلی برات صفت انتخاب نکنن». سپس به دخترک چشم دوخت:«شبانه روزیه! مواظب خودت باش».پس از مدتی ماشین متوقف شد و آیرس پرسید:«نمیخوای بیای داخل؟». فرانک سرش را تکان داد:«میام٬ صبر کن».
محیط مدرسه چندان تعریفی نداشت.
دانش آموزان متفاوت که تمام فکر و کارهایشان توهین و فحش دادن بود.رو به روی دفتر مدیر منتظر ایستاده و به نگاه های مختلف بی توجه بود.
فرانک همراه با مردی که گویا مدیر بود از اتاق خارج شدند. مرد جلوتر آمد و با لبخند مصنوعی معرفی کرد:«پُلی هستم». آیرس دستش را دراز کرد و گفت:«راسِل». آقای پُلی ادامه داد:«خوش آمدید خانم. دَنیلا سندی فورد اتاق شما را نشان خواهد داد. برنامه های درسی و بقیه ی لوازم هم همانجا موجود هست». آیرس تشکر کرد و به دنبال دختری که نامش دنیلا بود راه افتاد که صدای فرانک با تعجب پرسید:«آیرس!؟». به سمت او رویش را برگرداند و گفت:«خداحافظ» و راهش را ادامه داد.صدای ناراحت فرانک پیچید:«بهت سر میزنم».
YOU ARE READING
l'm not an angel
Science Fictionگام هایش معنای حرکت به سوی آینده و گذشته را درک نمی کنند. افق تاریک بی انتها، او را به حال می کشانَد...