live and love1

635 80 12
                                    

راستش این داستان واقعی نیست ولی بر اساس تصورات یک آرمی است و بعضی از گفته ها ممکن است واقعی باشد.....::::::=== کوک و جیمن شی باهم در حال تمرین تو اسددیو بودن که گوشیه کوک زنگ زد:
(کوک:علو سلام اوه وی تویی چه خبر....:
جیمین:کوک نمخوای بیای تمرین...کیه پشت تلفن..؟:
کوک:تهیونگه... بعدا باهم میریم بیرون فعلا خداحافظ من بعدا باهات تماس میگیرم.)
جیمین وقتی میدید که کوک با وی خیلی بیشتر سمی میه حسودی میکرد چرا چون کوک رو دوست داشت و حاضر نبود اونو با دنیا عوض کنه بخاطر همین همش حواسش به کوک بود تا کوک سدمه نبینه در همین هین پای کوک پیچ خورد جیمین از فکر در اومد سریع رفت پیش کوک:
(جیمین:کوک حالت خوبه...؟ سدمه دیدی..؟
کوک:نه خوبم.. آخ..لعنتی [وات دف] ...
جیمین:مطمئنی خوبی....؟
کوک:آره بابا چقدر سئوال میکنی اه شی....بورو اونطرف میخوام بلندشم...
جیمین:کمک میخوای...
کوک:واییییی نههههههههه نمیخوام بکش کنار..)
هر وقت کوک با جیمین اینطور صحبت میکرد جیمین گوشه ای از قلبش شکسته گی احساساتش رو احساس مسکرد ولی بازم چون کوک رو دوست داشت بخاطر کوک هم که شده همه چیو تحمل میکرد واقعا براش سخت بود ببینه کوک وقتی آسیب میبینه و تهیونگ کمکش میکنن کوک با ملایمت با تهیونگ حرف میزنه..نه فریادی، نه عصبانیتی...راستش فقط لبخند های بین کوک و وی بود که برای جیمین دل خراش بوده......وگرنه جیمین موردی نداشت اگه کسی به کوک کمک کنه اون فقط برای جیمین یه دوست معمولی نبود اون کسی بود که جیمین دوستش داشت و آرزوش این بود یک بار هم که شده کوک همون لبخندایی رو که به تهینگ میزنه به جیمین هم بزنه نمیخواست از کوک کینه به دل داشته باشه آخه خیلی بیشتر از خودش دوستش داشت...
ً________________________________________
بعد از تمرین جیمین از کوک خداحافظی کرد و کوک هم خداخافظی کرد ولی یک لحظه هم به عقب نگاه نکرد جیمین آهی کشید و همونجا روی صندلی نشست بعد اینکه لباساشو عوض کرد بلند شد و حرکت کرد که بره خونه تو راه در حال قدم زدن بود که کوک و تهیونگ رو دید میخواست بدونه دارن کجامیرن ولی با خودش گفت که:
(جیمین:من نمیخوام برم دنبالش پیش وی حالش خوبه....)
جیمین از خنده هایی که روی لب کوک نمایان بود و حتی از فاصله صد کیلومتری هم میشد صداشونو شنید فهمیده بود که در کنار وی حالش خوبه ولی وقتی شنید که کوک به وی میگه:
(کوک:پسر خوب اول میریم بگردیم، بعدشم میریم سینما تقریبا ساعت ۱۰شب بریم خوبه...)
جیمین بازم خودشو به نشنیدن زد تا اینکه وی دیدش:
(وی:هی جیمین، جیمین بیا اینجا...)
جیمین رفت سمتشون چن چاره ای نداشت وی صداش کرده بود...:
(وی:سلام خوبی جیمین ......
جیمین:سلام خوبم....
وی:من و کوک داریم میریم بگردیم تو هم میای...؟
جیمین:خب....
کوک: خودمون داریم میریم دیگه.....
جیمین:آره من نمیام وی خودتون برید....
وی: باشه...خداحافظ.....)

live and loveWhere stories live. Discover now