کوک بعد اینکه لباس پوشید و با جیمین خداحافظی کرد رفت بیرون جیمین پتوی روی تخت رو کشید روی خودش و اشک ریخت تودلش میگفت:
(جیمین:باورم نمیشه یعنی اتفاق افتاد یعنی اونم منو دوست داری)
کوک به آژانس زنگ زده بود و منتظر آژانس بود وقتی ماشین اومد سوار ماشین شد و رفت وقتی رسید از ماشین پیاده شد از در یه ساختمون خیلی بلند و مجلل رفت داخل همینکه وارد ساختمون شد نگاهبان اومد جلو:
(نگهبان:سلام ...رئیس منتظرته....دنبالم بیا)کوک یه همچین لباسی پوشیده بود
.........................................................................
کوک وارد اتاق رئیس شد و با اجازه رئیس رفت و روی صندلیه کنار میز نشست:اینم رئیس این شرکت saint suppapong...ایشون در یه فیلم گی بازی کرده اگه خواستید میتونید در اینترنت پیداش کنید راستش بازیگر یا خواننده تایلندیه....
.........................................................................
(ساینت:سلام پسر کوچولو...چه خبر شنیدم چند روز پیش یه خون آشام بهت حمله کرده ....حالا حالت خوبه...یا کمک لازمی...راستی دیکت سالمه...کمک نمیخوای..؟😈😈😈
کوک:نه...کمک نمیخوام...منظورت از دیک چی بود..؟😑😑
ساینت:هیچی...گفتم شاید بخوای ایندفعه که ازت خواستگاری میکنم جواب درستی بهم بدی......
کوک:من جوابم منفیه....
ساینت:از افرادم شنیدم که از همون روزی که خون آشامه بهت حمله کرده انگار باهاش قرار میزاری...
کوک:آره چطور...مشکلی داری....؟
ساینت:خب بهتره ترکش کنی چون اینطوری براش بهتره چون ممکنه کار دست خودش بده....
کوک:اگه....دستت.....
ساینت:اگه بشنوم دوباره حتی سمتش رفتی میکشمش......حالا بورو بیرون.....
کوک:چشم....😡😡)
جونگ کوک تا از در ساختمون اومد بیرون تلفنش زنگ خورد جیمین بود:
(جیمین:سلام..خب اگه کارت تموم شده بیا باهم بریم بیرون..
کوک:...........
جیمین:کوک...صدامو داری....؟
کوک:اوه...آره....باشه میام...یعنی نه امروز نمیتونم بزار واسه یه روز دیگه....
جیمین:باشه اگه نمیخوای بیای زورت نمیکنم...هر جور که راحتی....)
کوک با دلهوره تلفن رو قطع کرد حتی خداحافظی هم نکرد.....کمی بیرون قدم زد دیگه ساعت به ۱:۵۵شب رسیده بود و کوک هنوز به خونه برنگشته بود همه اعضای گروه نگران و آشفته بودن که یهویی کوک از در اومد داخل:
(جین:مرتیکه احمق مارو نصفه جون کردی....کجا بودی
جیمین:کوک حالت خوبه.....
کوک:جیمین میشه یه لحظه بیای باهات کار دارم...)
کوک و جیمین به سمت بالکن رفتن وقتی رسیدن:
(کوک:جیمین من میخوام باهات بهم بزنم....راستش نمیتونم...)
وقتی کوک اینو گفت سریع از اونجا دور شد و رفت داخل اتاقش و درو بست....جیمین که شوکه شده بود....رفت و لباس پوشید و اومد طبقه پایین میخواست بره بیرون که:
نامجون:جیمین...کجا داری میری...؟
جیمین:نمیدونم....
شوگا:راستی میدونی که اگه نگی هم من میتونم بفهمم چی شده)
جیمین بدون هیچ جوابی از خونه خارج شد تهیونگ پشت بندش رفت دم در اتاق کوک:
(وی:کوک....میتونم بیام تو....؟
کوک:نه میخوام تنها باشم نمیتونی بیای تو...)
تهیونگ بدون هیچ سئوال و جوابی رفت طبقه پایین وقتی اعضای گروه ازش پرسیدن چی شده جوابی نداد و به نشونه نمیدونم شونه بالا انداخت.....ولی شوگا:
(شوگا:فکر کنم کوک باهاش بهم زده باشه.....
گایز:واتتتتتتتتت😧😧😧
جین:تو از کجا فهمیدی...؟
شوگا:مثلا من انسان نما هستم و ژن اصلیم گربه هست)
جیمین نمیدونست چیکار کنه...داشت کلافه میشد پس به بار خون آشام ها رفت.....وقتی رسید اونجا روی صندلی نشست...:
(گارسون:سلام آقای جیمین...چیز خاصی مثل دارید...؟
جیمین:نه...یعنی....همون چیز همیشگی.....)
گارسون رفت .....جیمین همینطور به کوک فکر میکرد که گارسون با یه لیوان شامپاین اومد....:
(گارسون:آقای جیمین اگه چیزی خواستید بگید.....)
جیمین سرشو به نشونه بله تکون داد...و لیوان شامپاین رو سر کشید و رفت به اتاق استراحت و کمی دراز کشید..........کوک روی تخت دراز کشیده بود و سرشو توی بالش فرو برده بود.....و گریه میکرد.....تو حال خودش بود که صدای در اومد:
(کوک:بیاین تو.....
تهیونگ:سلام....ببینم مشکلی پیش اومده.....؟
کوک:نه.....چه مشکلی...؟
تهیونگ:تو با جیمین بهم زدی .....؟
کوک:آره......که چی.....؟
تهیونگ:به من بگو چی شده........من کمکت میکنم....)
کوک اومد جواب تهیونگ رو بده که گوشیش زنگ خورد:
(ساینت:سلام.....میخوام همین الان بیای دفترم....)
اون مرتیکه عوضی حتی نذاشت کوک حرف بزنه و گوشی رو قطع کرد....کوک از جاش بلند شد و از تهیونگ معذرت خواهی کرد...و لباس پوشید و رفت......جیمین با صدای زنگ گوشیش از خواب پرید گوشی رو جواب داد...:
(جیمین:علو کدوم خری هستی این موقع شب زنگ زدی مرتیکه....
ساینت:سلام کوچولو....شنیدم دوست پسر جونگ کوکی.....
جیمین:تو کدوم خری هستی.....کوکی رو از کجا میشناسی....
ساینت:خب...اون الان پیش منه و میخوام باهاش بخوابم😈😈😈
جیمین:مرتیکه حرومزاده اگه دستت بهش بخوره من تو رو...........)
جیمین داشت حرف میزد که رئیس ساینت گوشی رو قطع کرد....جیمین سریع از جاش بلند شد و رفت خونه تا متمعان بشه وقتی رسید خونه ساعت ۱۱شب بود و اون مرتیکه ساعت ۱۰ شب بهش زنگ زده بود ...در رو باز کرد و رفت داخل همه روی مبل نشسته بودن و داشتن فیلم میدیدن بجز جونگ کوک....رفت سمتشوت:
(جیمین:کوک کجاست.....
تهیونگ:راستش رفته بیرون هنوزم نیومده....چطور...؟
جیمین:یکی بهم زنگ زد گفت جونگ کوک پیش اونه....و اون مرد میخواد باهاش بخوابه....
گایز:واییییییی)
بعد کلی صحبت یهویی....شوگا...جیمین...نامجون..و تهیونگ از جاشون بلند شدن و جین ....جیهوپ...از ترس حتی به چشمای اونا که قرمز شده بود نگاه نمی کردن:
(نامجون:من میگم...بهتره بریم کارو یک سره کنیم...
تهیونگ:آره منم همین نظرو دارم......من میخوام کلشونو بکنم
جیمین:آره من خودم کله اون مرتیکرو میکنم.......
شوگا:.....گفته باشم فقط زود برگردیم که میخوام بخوابم.....
گایز؛😕😕😕😕🤦🤦)
جیمین یه خون آشام ماهر و حرفه ای....نامجون یه گرگ نما قوی...شوگا یه گربه نمای خوابالو اما باهوش....تهیونگ یه خرسینه قدرت مند با هیکلی آرنولدی[آرنولد یه بازیگر آمریکایی]....بعد کلی هم فکری و نقشه کشیدن جین و جیهوپ می خواستن باهاشون برن:
(نامجون:نه شما باید خونه بخونید اگه براتون اتفاقی بیوفته چی.....؟
جیهوپ:من میخوام باهاتون بیام ...
شوگا:عزیزم نمیشه اگه برات اتفاقی بیوفته چی......؟
جین:نه منم میام...نامجون... من هیچی اگه برای تو اتفاقی بیوفته من چیکار کنم...؟)
نامجون رفت سمت جین و بوسیدش و شوگا هم رفت سمت جیهوپ و همو بوسیدن....تهیونگ و جیمین همینطور خیره بدون که:
(جیمین:خب....میشه حرکت کنیم...راستی نامجون و شوگا راست میگن ...دو نفر باید خونه بمونم و برای جنگ جویان دامل غذا درست کنند...
گایز:🤨🤨🤨😕😕😕
تهیونگ:جنگ جویان چی چی....؟🤣🤣🤣)
بعد کلی بحث بلاخره حرکت کردن شوگا که گفته بودم برخلاف خوابالو بودنش باهوشه با ردیاب رد گوشی جونگ کوک رو گرفت.....وقتی بعد چند ساعت تاقت فرسا به مقصد مورد نظر رسیدن....چشم های همشون گشاد شد....کوک یه حوله تن پوش تنش بود و دست ها و پاهاش به چهار چوب یه میز آهنی وصل بود و روی چشمش به چشم بند بود....تو همون لحظه رئیس ساینت وارد محوطه شد ...:
(ساینت:سلام کوک....چه خبر....)
اون مرتیکه عوضی یا همون رئیس ساینت دستش رو روی عضو کوک که زیر حوله بود حرکت داد....و بخاطر همین کوک صداش در اومد:
(کوک:امممممممممم
ساینت:چی...بیشتر میخوای...باشه...چشم...)
کوک به نشانه اعتراض ناله میکرد و نمیتونست فریاد بزنه چون روی دهنش چسب زده بودن.....جیمین،تهیونگ،نامجون و شوگا کارشون شروع کردن و به خود اصلیشون تبدیل شدن....و به سمت اونا حرکت کردن وقتی رئیس ساینت و افرادش اونارو دیدن از ترس نمیتونستن به اونا نگاه کنن ولی ساینت بهشون دستور داد بهشون حمله کنند....درسته دست و پاها و چشم و دهن کوک بسته بود ولی میتونست صداهای اطراف شو بشنوه که صدای حیوانات و دعوا میاد و در کنار کوک رئیس ساینت به افرادش میگفت فرار نکنید و بهشون حمله کنید اونا نمیتونن کاری کنند.........بعد یه مدت همه صدا ها قطع شد و فقط صدای نفس نفس به گوش میرسید و گرمای بسیار آرامش بخشی به صورت کوک میخورد...بعد چند لحظه دستا، پاها، چشم ها و دهن کوک باز شدن و کسی که جلوی چشمش بود...تنها جیمین،نامجون،تهیونگ و شوگا بودن.....جیمین به کوک کمک کرد که از روی میز بلند بشه و یه لباس به کوک داد و بهش کمک کرد تا اونو بپوشه.....بعد اینکه کوک لباسشو پوشید جیمین بوسیدش و سرش رو نوازش کرد....و خواست بره که کوک از پشت بغلش کرد:
(کوک:من متاسفام منو ببخش اگه ناراحتت کردم😢😢😢😢😭😭)
جیمین به سمت کوک برگشت و خواست که اونو ببوسه که:
(نامجون:اهممممم...بهتر نیست اول بریم خونه بعد باهم صحبت کنید جین و جیهوپ تنها هستن....)
جیمین کوک رو کول کرد و تا کنار ماشین برد و سوار ماشینش کرد همشون سوار شدن و به سمت خونه حرکت کردن....وقتی رسیدن خونه جین و جیهوپ رو دیدن که میز شام و آماده کردن و کنار هم روی مبل خوابشوت برده....دیگه بیدارشون نکردن ومیز شامو جمع کردن و نامجون جین رو کول کرد و بورد به اتاق و شوگا هم جیهوپ رو کول کرد و برد به اتاق تهیونگ هم پشت سرشون رفت به اتاقش و همینطور جیمین و کوک....کوک میخواست با جیمین بازی کنه اما جیمین بهش اجازه نداد:
(جیمین:عزیزم الان همه خوابن و تو هم خسته ای من که خسته نیستم ولی تو بدنت کوفته شده پس بهتره استراحت کنی...
کوک:😳😳😳😞😞باشه
جیمین:چیه خجالت کشیدی.....😌😌
کوک:نه....😡😡
جیمین:باشه باشه...خب امید وارم برای شنبه آماده باشی....
کوک:شنبه چرا...؟چه خبره مگه...؟
جیمین:خب میخواستم ازت خواستگاری کنم و شنبه ازدواج کنیم....😞😞😞
کوک:😳😳😳هن....؟خب منم دوست دارم زود تر ازدواج کنیم...ولی خب راستش من با حرفو حدیثا مشکلی ندارم ولی.....
جیمین:منم تا آخرش بعلت هستم جونگ کوک شی....
کوک:اوه جدی.....
جیمین:میخوام یه چیز مهم بهت بگم....
کوک:چی...؟
جیمین:عاشقتم جونگ کوک شی.....)))))))))))))))))))سلام لاولی ها خب این فیک به پایان رسید و اینکه شاید بگین چرا عروسیشونو ندیدیم ...راستش باید بگم من خواستم یکم این فیکو مثل فیلمهایی کنم که یک نفرو میدزدن و آخرشم پیداش نمیکنن و معلوم نیست تهش چی میشه ولی این دیگه معلوم بود که تهش ازدواج میکنن ....یجورایی مثل این فیلما.....و اگه فیک بد بود واقعا معذرت میخوام ازتون.....و اگه خوب بود برام تو پیوی کلمه (و اگه باشم چی..؟)رو تایپ کنید....و اگه از فیک خوشتون اومده کلمه مورد نظر رو داخل ( ) این تایپ کنید و اگه خوشتون نیومده که فقط کلمه رو تاپ کنید.....
البته یه فیک دیگه در راهه که اونم کاپل فیک کوکمین هست........خب......
با سپاس خداحافظ😘😘😘😘😘
YOU ARE READING
live and love
Vampireکاپل: کوکمین... نمیخوام بحثو پیش بگیرم ولی دلم نیومد تخیولاتمو به اشتراک نزارم......:::::خواستم بهت بگم کوک ولی همش منو پس زدی..::::::خواستم بهت بگم جیمین ولی ترسیدم دوستیمونو بهم بزنی...::::::وقتی فهمیدم تو هم منو دوست داری دلیلی ندیدم که بترسم...