live and love4

285 38 7
                                    

کوک بعد اینکه لباس عوض کرد و رفت تا دنبال جیمین بگرده احساس عحیبی نسبت به دورو برش داشت خودش نمیدونست ولی هرچقدر که به مکانی که حیمین رفته بود نزدیکتر میشد احساس مورمور شدن بهش دست میداد.....در حال گشتن به دنبال جیمین بود که صدای کمک شنید...یه صداهایی که با ترس فریاد میزنن و فقط کمک نیخوان....کوک به دنبال صداها قدم برداشت...وقتی به مکان مورد نظر رسید چند نفر رو دید که به دیوار کوچه بم بست تکیه دادن و یه پسر هم حلوی اوناست و کم کم به سمت اونا میره....کوک با صدایی مغرورانه صدا زد:
(کوک:هی مرتیکه زورت به چند تا بچه رسیده...ها...؟
جیمین:اونا اول بهم حمله کردن...من ماری باهاشون نداشتم...نکنه توهم،از اونایی..؟)
وقتی اون مرد برگشت  دوید سمت کوک و اونو به زمین کوبید و گلوشو فشار داد کوک اون جیمین بود....جیمین دست خودش نبود اون بچه ها بهش حمله کرده بودن تا پولاشو بدزدن و اون فکر کرده بود اونا قصد جونشو دارن....و بخاطر همین هیولای درونشو آزاد کرد.....بخاطر همینم وقتی کوک اومد اون چون صورت کوک رو ندید فکر کرد اونم از اوناست و به سمتش حمله کرد....:
(جیمین:ما با آدما کاری نداریم ولی این خود آدما هستن که میخوان ما از بیت بریم.....پس منم چاره ای ندارم که بد بشم....یا بهتره بگم بشم مثل [هل بوی]،[پسر جهنمی] ....)
کوک وقتی قیافه جیمین رو دید صداش زد..:
(کوک:بورو گمشو تو جیمین من نیستی...اون جیمینی که من میشناختم پسر جهنمی نبود اون یه فرشته بود...پس لطفا جیمین شیه منو بهم برگردون...)
جیمین بعد اینکه به قیافه کوک دقت کرد تا زه به خودش اومد...:
(جیمین:کوک.....من...من....متاسفم.....😟😟😟
کوک:تو....به من دروغ گفتی مرتیکه....تو یه....یه..خوناشامی.....وای چه بلایی سرت اومده....ها....جواب بده..؟😠😠😠
جیمین:کوک..من از موقعی که یادمه اینطوری بودم...میخواستم باهات درمیون بزارم ولی....ولی...
کوک:ولی من بهت محل نذاشتم من هروقت خواستی کمکم کنی پست زدم من باید متاسف باشم نه تو...من...من..
جیمین:تو چی چی شده....کو.......
کوک:💋💋💋💋
جیمین:کوک تو الان منو بوسیدی.....؟
کوک:من میخوام یه چیزی بگم ولی میترسم....
جیمین:خب اگه چیزی میخوای بگی بگو نترس....
کوک:جیمین من...من....عاشقتم....
جیمین:😮😮😮😳😳😵😵جدی نمیگی...؟
کوک:چرا خیلیم در این باره جدیم...
جیمین:منم...دوست دارم...)
کوک بلخره به جیمین اعطراف کرد....و باعث شد جیمین حرف دلشو بزنه....وقتی سرگرم دلو قولوه گرفتن از هم بودن موتوجه شدن اون پسرا هنوز همونجا وایسادن و در حال لرزیدن هستن...جیمین رفت سمتشون همشون بیشتر لرزشون گرفت بهشون تعزیم کرد و عذر خواهی کرد و با کوک به سمت خونه رفتن...وقتی رسیدن خونه همه با قیافه های برزخ از جاشون بلند شدن....:
(گایز:کجابودین.....؟😠😠😠
جیمین:ببخشید اگه نگرانتون کردیم...
نامجون:فکر کنم تبدیل شدی جیمین درست حدس زدم...؟
جیمین:آره بخاطر چند تا پسر بچه که میخواستن ازم دزدی کنن من راستش اون یکی چهرم احساس تهدید بهش دست داد...
کوک:آره نزدیک بود منو به کشتن بده...هنوز گلوم درد میکنه....
جیمین:ها....وای معذرت میخوام میخوای ببرمت دکتر..
جیهوپ:ببینم بین شما دوتا چه اتفاقی افتاده...آخه خیلی هوا همو دارید....
شوگا:من میرم بخوابم....😴😴😴😴
جین:باشه تو همش بخواب.....)
ادامه دارد.......

live and loveDonde viven las historias. Descúbrelo ahora