part 8

76 20 0
                                    

پارت هشتم:
-خنگی واقعا؟نمیفهمی چی میگم
-نه نه ببخشید (رسمی)
-ن انگار واقعا نمیفهمی چی میگم،بیرون از شرکت با من رسمی حرف نزن حالا فک نکن خیلی ازت خوشم میاد میگما چون خودم اینشکلی راحت نیستم
-چشم
-حالا هم میخوام برم دستشویی بر میگردم
بکهیون رفت دسشتشویی چانیول یادش اومد بعد از کار دستاشو نشسته و الانم میخاد شام بخوره بلند شد و رفت سمت دستشویی نزدیک دستشویی ک شد صدایی میومد ک انگار یکی داشت کسی رو متقاعد میکرد رفت توی دستشویی دید ک بکهیون ب دیوار چسپیده و یکی هی بهش نزدیک میشه و میگه حالا امشب تو بیا با من بریم دیگه یکم بهم حال بده دستشو برد سمت صورت بکهیون ک ی دفعه چانیول دستشو گرفت و پیچ داد بعد با مشت زد تو صورتش ک مرده همون موقع افتاد رو زمین با پاش مردرو کتک میزد و از شدت عصبانیت متوجه اطرافش نبود وقتی ب خودش اومد دید ک پلیس ب زور داره از اون مرد جداش میکنه
پلیس ی چنتا سوال ازش پرسید و اونم جواب داد و بعد اون مردو بردن بیمارستان و پلیس ب چانیول گفت ک مقصر اون مرد بوده و شما میتونید برید
چانیول بکهیونو دید ک همونجا توی دستشویی تو شک نشسته و چیزی نمیگه رفت بالای سرش
-خوبی؟؟بلند شو بریم خونه
بکهیون چیزی نگفت و چانیول فقط دستشو گرفت و بلندش کرد و سوار ماشین شدن چانیول از بکهیون پرسید و بکهیون ب زور ادرسو بهش گفت و چانیول راه افتاد
-رسیدیم
جوتبی نشنید سرشو تکون داد و دید بکهیون خابه دستشو گرفت انگار داشت تو اتیش میسوخت چانیول پیاده شد و رفت بکهیون بغل کرد برد توی خونه موند تا تبش بره پایین تبش ک رفت پایین  رفت ی پتو دیگه روش کشید یدفعه بکهیون گفت نرو نرو و بعد دستشو گرفت و چانیول مجبور شد همون جا بمونه یکم نشست ولی خسته شده بود نمیدونست روی تخت بخابه یا نه و در اخر تصمیم گرفت ک همچنان بشینه
نور خورشید از پنجره اتاقش توی چشمش میخورد و نمیتونست بخابه متوجه شد کسی کنارش نشسته نگاه کرد دید چانیولع و بعد یادش اومد ک چیشده و چرا چانیول اینجاس با خودش درگیر بود ک چرا دیشب همچین چیزی گفته
-ایییییش
یدفعه چانیول سرشو بلند کرد دید بکهیون اونجوری با خودش درگیره  بهش خندید و گفت
-مثل اینکه حالت خوبه
بکهیون با شنیدن صدای چانیول از سر جاش بلند شد گفت
-اوه بیدار شدی بلند شو باید بریم سرکار
-باشه

bookkeeper(حسابدار)Where stories live. Discover now