درونِ سکوت و تاریکی همیشگی اتاق روی تخت دراز کشیده و با نادیده گرفتن دردی که میکشه، به روبه رو زُل زده. انگار که توی آن تاریکیِ بیانتها دنبال چیزی میگرده. خودش هم دقیقا نمیدونه چی؟ هر چیزی که باعث بشه تصویر چهرهی مغرور و بدن نیمه برهنهی تهیونگ از جلوی چشمهاش دور بشه. انگشتهای یخ زده دستش رو روی پلکهای تبدارش میذاره و محکم فشار میده.
یونگی- فایدهای نداره! چون عجیبه... ذهنم رو درگیر کرده!
خودش رو اینطوری قانع میکنه و به این کار ادامه میده.
یونگی- آره! شخصیتش... عجیبه!
اما بعد از گذشت دقایقی باز هم دربندِ یادآوری تصویر چشمانِ تهیونگ با آن نگاهِ خاص و به خون نشستهاش میشه، وقتی که آن چنان با صلابت و اعتماد به نفس قدم برمیداشت و ازش دور و دورتر میشد. حتی از پشت همین پلکهای بسته هم میتونه تصویر تمام قد او را بسیار واضح انگار که هنوز هم روبه روش قرار داره ببینه. دوباره به خودش میاد، با حرص و عصبانیت روی تخت نیمخیز میشه و دستی محکم به صورتش میکشه.
یونگی- لعنتی! چرا باید یه همچین چیزی درگیرم کنه؟!
* * * * *دو روز بعد از آن حادثهی حقارتبار، تهیونگ به خوبی میدونه سربازهای شیفت جلوی در اتاق یونگی طبق دستور مباشر وظیفه دارن هر وقت پرنس به قصد خروج از اتاق بیرون آمد خبرش کنن تا به دنبالش بره و به وظیفهاش عمل کنه. یک جورهایی امیدواره یونگی امروز هم مثل دو روز گذشته به خاطر اوضاع بدنش از اتاق بیرون نیاد تا مجبور نباشه بعد از آن قضیه ببینتش. حداقل هنوز نه! نمیدونه وقتی او را ببینه میتونه جلوی خودش رو بگیره و بلایی سرش نیاره؟ آرزوش تا عصری دوام میاره اما درست نزدیکیهای غروب خورشید، سر و کلهی یونگی توی اتاقش پیدا میشه. مثل همیشه بیهوا به داخل میاد و با لباس مبدلی که پوشیده، در حالی که به سر تا پای تهیونگ نگاه میکنه بدون هیچ توضیحی دستور میده.
یونگی- سریع حاضرشو.
تهیونگ که نزدیک پنجره اتاق روی طاقچه عریضش نشسته و مشغول مطالعه کتاب مقدسِ، در حال بستن کتاب با تعجب و ابروهایی بالا رفته به یونگی خیره میمونه. کمی طول میکشه تا منظورِ پرنس رو متوجه بشه.
یونگی- چیه؟؟
انگار که تازه یادش آمده باشه، پوزخندی میزنه و سری به نشانهی تایید تکان میده. نمیدونه چرا برای اولین بار با پا گذاشتن توی این اتاق روشن لعنتی و مقابل محافظ شخصی جدیدش با آن قیافهی خونسرد و از خود راضیش قرار گرفتن، انقدر دچار هیجان و اضطراب شده؟ سعی میکنه مثل همیشه مغرور و خودپسند به نظر برسه، در ظاهر موفق هم هست.
یونگی- نکنه به خاطر اون روز ناراحتی؟! قهر کردی؟
جملهی دوم رو با تحقیر میگه و باعث میشه تهیونگ نگاهش رو از چشمهای سیاه و خمارآلودِ پرنس بگیره و همراه دندان قروچهای به گوشهی دیگهی اتاق خیره بشه. اصلا نمیتونه درک کنه این پرنس بی اصالت لعنتی بعد ازکاری که باهاش کرد چطور میتونه انقدر راحت همه چیز رو نادیده بگیره و خیلی عادی حرف بزنه؟ تهیونگ انقدر از درون عصبانی هست و خودخوری میکنه که توجهی به رفتارهای پریشان و عصبی پرنس نداره. با طولانی شدن سکوتش صدای عصبی یونگی که رگههایی از آشوبِ درونیش رو نشان میده، فضای اتاق رو پُر میکنه.
یونگی- نباید دخالت کنی. تازه بهت خیلی آسون گرفتم. حتی همین الان!
و با لحن کاملا دستوری و پر از تحکمی ادامه میده.
یونگی- زود باش. باید بریم.
بالاخره تهیونگ موفق میشه خودش رو آرام کنه و با آرامشی ساختگی حرف بزنه.
تهیونگ- با هم؟!
همراه چشمهای باریک شده به تهیونگ که نگاهِ مشکوکش سرتاپاش رو بررسی میکنه خیره میمونه. دوباره خونسردی خودش رو به دست میاره، لبخند کجی میزنه و به طعنه پاسخ میده.
یونگی- بالاخره زبون باز کردی! پس فکر کردی منظورم چیه؟! مگه تو محافظ من نیستی؟!
تهیونگ در حالی که میایسته و لباسش رو مرتب میکنه به کنایه جواب میده.
تهیونگ- فکر کردم قراره برای همیشه تو این اتاق بمونم.
یونگی با بیتوجهی به جملهی او باز هم همراه لحنِ تندی دستور میده.
یونگی- لباس مبدل بپوش!
تهیونگ در حالی که آماده میشه از روی کنجکاوی سوال میکنه چرا که به شدت نسبت به این رفتار جدید پرنس مشکوک شده. این چرخش ناگهانی رو نمیتونه باور کنه و حس میکنه یک جای کار میلنگه، احتمالا این پرنس کله خراب نقشهای توی سر داره و باز قراره یک جوری همراه بازی جدیدش حسابی لذت ببره. با خودش فکر میکنه.
"چی شده که یهو ازم میخواد همراهش برم؟ چی شد که حالا به عنوان محافظ قبولم کرده؟ یعنی واقعا قبولم کرده؟ یا بازی جدیدشِ؟ چه نقشهای داره؟ لعنت بهش..."
تهیونگ- کجا میخواید برید؟ نکنه باز همون جایی که گذاشتید اون سه نفر تا میخورید بزننتون؟؟ سرورم (!)
بعد از چند ثانیه مردمک چشمهاش رو روی پوزخند تهیونگ قفل میکنه و بیاراده لبخند میزنه.
یونگی- خوب یادت مونده! اما نه! یه جای بهتر...
تهیونگ در حالی که شنل بلند رو به تن کرده و کاملا آماده شده، کنار در میایسته. هر چند شعلههای افروختهی نفرتی که از چشمهاش ساطع میشه با کلام و حرکات احترام آمیزش که با حالتی نمایشی به بیرون اشاره میکنه بسیار منافات داره.
تهیونگ- بریم ببینیم در دایره لغات پرنس معنای بهتر چیه!
مثل همیشه «پرنس» رو با لحنی کنایهآمیز تلفظ میکنه، اما یونگی اهمیت نمیده. هنوز نتونسته افکار پریشانش رو سر و سامان بده. خودش هم دقیقا نمیدونه چرا داره چنین کاری میکنه. توی ذهنش مدام از خود سوال میپرسه: «چرا؟ دقیقا چی میخوام؟ بدون هیچ پیشبینی...»
مانند دفعه قبل با کالسکه میرن. تهیونگ حالا حدس میزنه که یونگی حتی توی اسبسواری هم خوب نیست و برای همین مجبورِ با درشکه و کالسکه رفت و آمد کنه. با نیمنگاهی به قیافهی متفکر پرنس فکر میکنه. "ظاهرا این احمق فقط تو شکنجه کردن دیگران خوبه!"
با بیشترین فاصله از هم میشینن و طی مسیر هر دو سکوت میکنن. به محض رسیدن به مکان مورد نظر قبل از پیاده شدن از کالسکه هر دو کلاههای بزرگ شنلشون رو روی سر میکشن. به خاطر ازدحامی که مقابل در ورودی وجود داره تهیونگ متوجه موقعیت مکانی میشه، جوری که انگار سالیان درازی محافظ شخصی بوده، حواس چندگانهاش برای محافظت از پرنسی که میخواد سر به تنش نباشه به شدت فعال میشه. با نیش و کنایه لب باز میکنه.
تهیونگ- اینجا زیاد فرقی با جای قبلی نداره!
یونگی جوابی نمیده و تهیونگ مجبور میشه پا به پاش پیش بره.
تهیونگ- چی شد که راضی شدین منو با خودتون بیارید... سرورم؟
در حالی که هر دو سعی میکنن از میان جمعیت عبور کنن و صندلی خالی گیر بیارن، یونگی با صدا و چهرهای خشک و کنترل شده جواب میده.
یونگی- لازمِ توضیح بدم؟
و در دل ادامه میده. "خودمم نمیدونم دارم چه غلطی میکنم!"
تهیونگ با وجود اینکه عمیقا دلش میخواد این پرنس مجنون همینجا جلوی چشمهاش هر طوری با هر معجزهای که شده کشته بشه، اما طبق نقشه مواظب افرادی که بهش تنه میزنن هست و دست به غلاف شمشیر همراه سگرمههای درهمش همه چیز رو زیر نظر داره.
تهیونگ- قصور من رو ببخشید... سرورم!!! فقط کنجکاوم.
باز هم یک کلمهی دیگه که مدام با تحقیر ادا میشه «سرورم» (!)
بالاخره میز و صندلی خالی گیر میارن و یونگی به سرعت روی یکی از صندلیها ولو میشه. همراه پاسخ دادن با حالتی دستوری به تهیونگ اشاره میکنه که بشینه.
یونگی- بدنم به اندازه کافی داغون هست.
تهیونگ صندلی چوبی رو به کناری میکشه و فاصلهاش رو با پرنس بیشتر میکنه. مطمئن نیست اگه خیلی نزدیکش باشه بتونه جلوی خودش رو بگیره تا به صورتش مشت نزنه.
تهیونگ- فکر میکردم از کتک خوردن خوشتون میاد...!
متوجه طعنه تعمدی او میشه اما جوابی نمیده و به صحنهای که چند نفر در حال آماده سازیش هستن خیره میمونه. از اینکه تهیونگ داره این چنین رسمی باهاش حرف میزنه هیچ خوشش نمیاد خصوصا با نفرتی که هر لحظه درون چشمهاش شعلهورتر میشه. نمیدونه چرا یک همچین چیزی باعث آزارش شده؟ چرا باید براش اهمیت داشته باشه که اون ازش متنفره یا داره باهاش رسمی حرف میزنه؟ توی ذهنش تاکید میکنه. "اون فقط یه بردهی مشکوک لعنتیه! فقط میخوام سر از کاراش در بیارم... کار این لعنتی و مباشر لعنتیتر از خودش و اون..."
تهیونگ تصمیم میگیره مثل خودش سکوت کنه، در هر صورت نباید زیاد سر به سرش بذاره چون انگار این دیوونه علاقهی عجیبی داره که عصبانیتش رو سر انسانهای بیگناه خالی کنه. با تمام اینها به نظرش یک چیزی توی نگاهِ این پرنس نسبت به خودش تغییر کرده، اما نمیتونه حدس بزنه که دقیقا چی؟
میبینه که یونگی به یکی از خدمه اشاره میکنه تا براش الکل و شراب بیارن و تعداد زیادی سفارش میده. حتی با نگاه کردن به شیشهها هم میتونه حدس بزنه مرغوبیت چندانی ندارن. یونگی دو پیک اول رو یک سره مثل یک حرفهای بالا میره و تازه متوجهی تهیونگ میشه که در سکوت با قیافهای درهم و دست به سینه نگاهش میکنه. بهش اشاره میکنه که میتونه بخوره اما تهیونگ واکنشی نشان نمیده و یونگی از روی بیتفاوتی شانهای بالا میندازه. بعد از گذشت دقایقی وقتی بالا رفتن پشت سر هم پیکهای رو میبینه بالاخره طاقتش تمام میشه و دخالت میکنه.
تهیونگ- دارید توی خوردن زیاده روی میکنید. همین الانشم به نظر مست میاید.
یونگی- نه! خیلی طول میکشه تا مست کنم.
تهیونگ همراه پوزخند صداداری زیر لب زمزمه میکنه.
تهیونگ- توی همه چی بلوف میزنه!
به محض شنیدن صدای ساز نگاهش رو از یونگی میگیره، به صحنهای که چند متر آن طرفتر مقابلشون قرار داره خیره میشه، و متوجه نمیشه که یونگی زیر چشمی حواسش به واکنشش بوده. یک گروه موسیقی کوچک گوشهای از صحنه رو اشغال کردن و مشغول نواختنن، از طرف دیگه بازیگرانی که باز هم لباسهای مسخره و بدننمایی به تن کردن در وسط صحنه مشغول بازی و گاهی وقتها آواز و رقصن. با گذشت هر دقیقه تهیونگ بیحوصلهتر میشه و پاهاش رو با بیقراری تکان میده. خدا رو شکر میکنه که وظیفه داره مواظب دور و اطراف باشه تا کسی به جان پرنس سو قصد نکنه در غیر این صورت تحمل این نمایش اعصابخردکن سختتر میشد. نیمنگاهی به قیافهی خندان یونگی میکنه. اصلا نمیفهمه چرا او از یک چنین نمایشهای سطح پایینی خوشش میاد. این هم درست مثل نمایش قبلی، هر احمقی هم میتونه بفهمه که هیچ چیز این نمایش با هم جور نیست. متوجه میشه بیشتر از حد معمول به لبخند یونگی خیره شده به سختی سعی میکنه دوباره نگاهش رو بگیره و به صحنه بدوزه. با خود فکر میکنه لبخند او خاص و جالبِ برای همین توجهش رو جلب کرده. با وجود این سرخوشی و مدام الکل خوردن یونگی، حدس میزنه برگشتن به قصر باید کار طاقتفرسایی باشه. عصبی چیزی که ذهنش رو مشغول کرده به زبان میاره. بدون اینکه متوجه باشه باز هم خودمانی حرف میزنه.
تهیونگ- واقعا برام سوال شده بود به عنوان یه اشرافزاده چه چیزی توی این... این خزعبلات میبینی که همچین جاهایی میای!
یونگی از گوشهی چشم نیمنگاهی به قیافهی عبوس تهیونگ میندازه. با دیدن دست به سینه نشستن و پاهای باز و بیقرارش که مدام تکان میخوره، لبخند کجی میزنه و کاملا به سمت تهیونگ میچرخه. دست به زیر چانه میذاره، کمی به سمت تهیونگ متمایل میشه و با صدای پایین و لحن کِشدار و مستی شروع به حرف زدن میکنه.
یونگی- هوممم! دوست داری بیشتر ازم بدونی؟!
تهیونگ با دیدن لبخند و نگاه معنادار یونگی عصبی میشه و طبق عادت دندانهاش رو روی هم میسابه. به خود جرات بیشتری میده و سعی میکنه به روش یونگی جواب بده.
تهیونگ- شاید خودت متوجه نیستی چون مست کردی... ولی داری شبیه دختر بچههایی که اولین بارشونِ الکل میخورن حرف میزنی!
یونگی جوری که انگار هیچ چیزی از حرفهای تهیونگ رو نشنیده، صاف میشینه. حرکت ناگهانیش که به خاطر مستی هست باعث میشه تهیونگ به خاطر غافلگیری کمی جا به جا بشه.
یونگی- بذار بهت بگم... جوابش اینِ... من عاشق موسیقیم! و... هر چیزی که به هنر مربوط میشه!
با شنیدن صدای خندهی پر از تمسخر تهیونگ گیج و متحیر نگاهش میکنه.
یونگی- چرا میخندی؟
سعی میکنه لبخندش رو مهار کنه.
تهیونگ- هیچی... فقط... برام جالب بود که از کلمهی عشق استفاده کردی.
یونگی- میدونی... من خیلی خوب پیانو میزنم!
با شنیدن اسم پیانو، تهیونگ نگاه سریعی به جانب پرنس یونگ میندازه، سعی میکنه تصویر مادرش رو پس بزنه. برای یک لحظه از احساس صمیمیتی که کمکم داره بینشون شکل میگیره خوشش نمیاد و باعث میشه اخمهاش بیش از پیش توی هم گره بخوره. با خودش فکر میکنه.
"لعنت!! مگه همینو نمیخواستی؟! پس تحملش کن... ادامه بده..."
یونگی- دلم میخواست سازهای دیگه رو هم امتحان کنم اما لیون... پدرم وقتی فهمید که امکان داره این علاقه به قول خودش دخترانه باعث بشه روی ولیعهد بودنم تاثیر منفی بذاره منو از موسیقی و آواز منع کرد. اما هیچکسی نمیتونه جلوی منو بگیره. میبینی... من الان اینجام...
تهیونگ با خودش فکر میکنه که انگار وقتی این پرنس مست هست خیلی پرحرف و صادق میشه. درست مثل بچهها! تصمیم میگیره از این موقعیت استفاده کنه و چندین سوال خصوصی بپرسه. توی ذهنش تاکید میکنه. "به امتحانش میارزه."
تهیونگ- اون شب... وقتی که مثل الان مست بودی و بدون اینکه از خودت دفاع کنی گذاشتی اون سه نفر حسابی کتکت بزنن... چرا از خودت دفاع نکردی؟ اون سه نفر کی بودن؟ اگه یادت باشه قبلنا هم این سوالهارو پرسیدم.
یونگی برای چند ثانیه با نگاه شکاک و جِدیش قیافهی تهیونگ رو برانداز میکنه و باعث میشه تهیونک کمی احساس پشیمانی کنه. به خوبی میدونه که نباید کاری کنه پرنس به چیزی مشکوک بشه. اما یونگی یکدفعه لبخند درشتی میزنه و با لحنی که واقعا بیشباهت به کودکان نیست پاسخ میده.
یونگی- اوممم! بهت نمیگم... فکر کردی بهت میگم؟؟
تهیونگ از سر استهزا نگاه خیرهای نصیب این واکنش کودکانه میکنه. این پرنس هر لحظه باعث میشه که حسابی احساس غافلگیری کنه. این همه تغییرات فقط به خاطر خوردن الکل براش قابل هضم نیست. میخواد چیزی بگه که یونگی به سرعت بدون فشار بیشتری پاسخ مورد نظر و میده.
یونگی- اونا... اونا کسایی بودن که من سرشون کلاه گذاشتم...
تهیونگ متعجب میشه. هم به خاطر رفتارهای عجیب پرنس که فقط به خاطر الکل بدون هیچ فشاری حقیقت رو کف دستش گذاشت، و هم به خاطر جوابی که داد. نمیتونه حیرتش رو پنهان کنه و به سرعت واکنش نشان میده.
تهیونگ- چی؟؟؟
یونگی- اوممم... توی قمار... من بهشون کلک زدم... آه! میدونی... با لباس مبدل بودم... مثل همیشه... اونا نمیدونستن من کی هستم... آخه من اونقدرا پرنس شناخته شدهای نیستم! بعد بهشون کلک زدم... اما بعدا فهمیدن... وقتی کلی دنبالم گشتن... میدونستم دنبال یه فرصتن تا زهرشون رو بریزن... چند روزی بود تعقیبم میکردن... نمیخواستن منو بکشن... میدونستن براشون بد تموم میشه... فقط میخواستن... ا...
تهیونگ که بیش از این تحمل شنیدن این مدل حرف زدن کشدار و لحن مست رو نداره به میان کلامش میپره.
تهیونگ- چرا گذاشتی بزننت؟ هیچ دفاعی نکردی! بدون هیچ تلاشی...
یونگی- اینجوری به نظر میومد؟ خب... فرض کن... بلد نیستم از خودم دفاع کنم.
تهیونگ- یعنی تا این حد افتضاحی؟
پرنس یونگ خندهی مستانهای سر میده.
یونگی- شاید بدتر!
تهیونگ میخواد سوال دیگهای بپرسه که یونگی یکدفعه در جا میایسته و با جلب توجه و صدای بلند از خدمتکار میخواد که براشون شیشههای بیشتری بیاره. تهیونگ همانطور که دستش رو روی میز و بعد به صورتش تکیه داده نفس بیحوصلهاش رو بیرون میفرسته و زیر لب نجوا میکنه.
تهیونگ- وقتی مست میکنه شبیه احمقا میشه! آه!! انگار دوباره مجبورم یکی رو کول کنم.
دیگه سوالی نمیپرسه. در حین دیدن نمایش موزیکال بیحوصله به بازیگران که یک لحظه آواز میخواندن و لحظه بعد با حرکاتی مسخره سعی در خنداندن تماشاگران داشتن خیره میمونه. احساس میکنه دکور صحنه یک جورهایی شبیه به کاخ هست. دوباره برای لحظهای به لبخند یونگی چشم میدوزه و برای بار هزارم از خودش میپرسه واقعا چه چیز این مسخره بازیها انقدر خنده داره؟ بدون اینکه حواسش باشه باز هم محو لبخند یونگی میشه و وقتی دوباره به خود میاد با نفرت و لعن فرستادن به خودش سعی میکنه دیگه به آن سمت نگاه نکنه.
"فقط قراره توی ظاهر باهاش صمیمی بشم! لازم نیست واقعا از یه همچین احمقی خوشم بیاد! اون نفرت انگیزه... فقط کافیه به کاری که کرد فکر کنم..."
چند ساعتی از حضورشون توی آن میخانه عجیب و غریب میگذره، حالا یونگی کاملا مست شده و با یک طرف صورتش روی میز چوبی مقابلش تقریبا غش کرده. تهیونگ نمیدونه چه موقع باید از این خراب شده بیرون بزنه و فکر میکنه اصلا این پرنس احمق امشب بهوش میاد؟ یا تا خود صبح باید منتظر بمونه؟ میبینه که یکی از دختران پیشخدمت مدام با ناز و عشوههای مصنوعی از مقابل میزشون رد میشه و خودنمایی میکنه. نمیدونه این کارهاش برای گرفتن صورت حسابِ یا... حوصلهی فکرکردن و نگاه کردن به همچین چیزهایی رو نداره در واقع وقتی برای این کارها نداره حتی سالهایی که در کاخ طلوع زندگی میکرد دختران و زنان زیادی از قشرهای مختلف سعی کردن از راه به درش کنن، ولی هیچ کدام موفق نشدن چون بهانه تهیونگ این بود که به خوبی میدونه باید مراقب خانوادهاش باشه و وقتی برای این کارها نداره. اما واقعیت ماجرا این بود که خودش شخصا تلاش میکرد تا بتونه با یک جنس مخالف رابطه برقرار کنه و هر بار شکست میخورد.
بعد از بالا و پایین کردن موقعیتی که درش هست و اینکه امکان داره پرنس حتی تا خود صبح هم بیدار نشه تصمیم میگیره دخالت کنه و حرکت بعدی رو خودش انتخاب کنه. از جا بلند میشه و به سمت پرنس میره. چون با خودش پولی نداره مجبور هست این پرنس مست رو لمس کنه و کیسه پولش رو برداره. "پول زیادی آورده!!" چند سکهای روی میز میذاره. میدونه که حتی بیشتر هم گذاشته اما حوصلهی سوال پرسیدن و حرف زدن با این دختران پیشخدمت رو نداره. بیتوجه به دختری که به میز نزدیک میشه تا سکههارو بررسی کنه، به یونگی نگاه میکنه و در حال آنالیز کردن موقعیتی هست که چجوری باید اون رو کول کنه. هنوز هم به شدت ازش متنفره و دلش میخواد همینجا در حالی که از مستی غش کرده یه بلایی سرش بیاره چون احتمال میده چیزی یادش نیاد. اما میدونه این فقط یه فانتزی خوب برای آرام کردن کمی از آن همه خشم و عصبانیتِ. پس بالاخره دل به دریا میزنه و خم میشه تا پرنس رو کول کنه. با اینکه یونگی بسیار لاغر هست و از روی ظاهر وزنی نداره، اما موقع دوباره کول کردنش حس میکنه کمی سنگینتر از دفعهی قبل شده. به یاد دفعهی پیش میفته و فکر میکنه شاید باز هم یکی رو مامور کرده باشن تا از دور وفاداریش رو بسنجن؟ پس کار خیلی خوبی کرد که فانتزیهای خشنش رو عملی نکرد و گذاشت همانجا توی ذهنش باقی بمونه.
همانطور که پرنس رو کول کرده توی یک حرکت ناگهانی تصمیم میگیره از در دیگهای خارج بشه چون ورودی هنوز به قدری شلوغ هست که فرض میکنه توی این موقعیت آسیبپذیر به نظر میاد و عملا نمیتونه از خودش و پرنس دفاع کنه. پس به دنبال راه دیگهای می گرده بالاخره متوجه میشه با عبور از یک راهروی تنگ و تاریک به در پشتی میرسن. هنوز چند قدمی از در فاصله نگرفته که چند سایهی سیاه راهش رو سد میکنن. در حالی که نفسنفس میزنه سعی میکنه توی آن تاریکی و نورِ کمِ ماه چهرههارو شناسایی کنه. از نظر تیپ و ظاهر شبیه به همان افرادی هستن که دفعه پیش به پرنس حمله کردن، اما بیشتر که دقت میکنه مطمئن میشه اینها هم افراد روستایین و شباهتشون به خاطر همینِ. با صدای فریاد یکی از آن چهار مرد به سرعت بهش خیره میشه.
مرد شماره یک- یالا هر چی پول و پله و چیز میز گرون قیمت دارید رد کن بیاد!
تهیونگ که دیگه نمیتونه توی حالت ایستاده یونگی و روی کولش نگه داره آهی از سر بیحوصلگی میکشه.
تهیونگ- آه! محض رضای خدا!
سعی میکنه با پایین آوردن یونگی از روی کولش و تکانهای شدید او را از خواب بیدار کنه و موفق هم میشه چون در غیر این صورت به سختی میتونه مواظبش باشه.
بی توجه به یونگی که روی پا بند نیست و در حال تلوتلو خوردنِ و انگار به شدت سرش گیج میره، دست به روی غلاف شمشیرش میذاره و با اعتماد به نفس همیشگیش شروع میکنه به حرف زدن، درست مثل یک فرمانده که برای هر چیزی آمادهست.
تهیونگ- دو راه دارید...! یا خودتون با پای خودتون بذارید برید... یا کاری میکنم برای یک هفته زمینگیر بشید. انتخاب کنید.
دو تا از مردها به خنده میفتن. صدایِ قاهقاهِ خندههاشون روی اعصاب تهیونگ میره.
مرد شماره دو- انقدر قُپی نیا لعنتی! پول و پله رو رد کن بیاد!
تهیونگ سعی میکنه از اینکه آنها فقط دنبال پول هستن مطمئن بشه.
تهیونگ- دنبال پولید؟ فقط؟ از طرف کسی نیومدید؟
مرد شماره سه- چی زِر زر میکنی واسِ خودت پول و بده بیاد!
مرد شماره یک- ببین تعداد ما از تو اون عنتر ریقو که ولو شده بیشتره! به نفع خودتونه که هر چی چیز میز گرون قیمت دارید رد کنی بیاد! اگه مثل بچه خوب به حرفمون گوش کنی آسیبی بهتون نمیرسه!
مرد شماره دو- دِ زود باشید! یالا!
نگاه بیحوصله اش را از روی چهرههای ناآشنا میگیره.
تهیونگ- با این بدنهای ورزیدهای که دارید... بهتر نیست به جای دزدی کردن از بدنتون کار بکشید؟
مرد شماره دو- تو دیگه چه خری هستی؟ خفه بمیر کاری که بهت گفتیم رو بکن.
تهیونگ سری از روی تاسف تکان میده و دستهاش آرامآرام روی غلاف کشیده میشه.
تهیونگ- واقعا نمیخوام اینطوری بشه... ولی مجبورم!
یکی از مردها که به خوبی صدای زنگ خطر رو حس کرده به سرعت فریاد میزنه.
بعد از گذشت دقایقی یونگی در حالی هوشیاریش رو به دست میاره که تهیونگ آخرین مرد هم فقط با استفاده از شمشیرِ در غلافش روی زمین میندازه. به مردهای عظیم الجثهای که اطراف تهیونگ روی زمین ولو شدن خیره میمونه. تهیونگ که متوجه هوشیاری پرنس شده زیر لب "چه به موقع!" ای میگه و به طرفش میره. این بار کولش نمیکنه و تنها با انداختن دستش دور گردن خودش مجبورش میکنه که به همراهش قدم برداره. یونگی هنوز گیج هست و تازه این فکر توی سرش شکل میگیره که آیا محافظش آسیب دیده یا نه؟ نمیخواد یک همچین چیزی بپرسه حتی همین حالا هم که هنوز رگههایی از مستی توی وجودش حس میکنه دلش نمیخواد غرورش رو کنار بذاره و نگرانیش رو بروز بده. تا به حال چنین حسی رو برای محافظان و افراد دیگه تجربه نکرده. فکر میکنه احتمالا چون این پسر تفاوت سنی زیادی با خودش نداره تونسته یک جورهایی با قدرت و اعتماد به نفس زیادش تحت تاثیر قرارش بده.
سوار کالسکه که میشن تهیونگ دوباره فاصلهاش رو با پرنس حفظ میکنه و در دورترین نقطه میشینه. یونگی از زیر پلکهای نیمه بازش حرکات او را زیر نظر داره. وقتهایی که از میان روشنایی عبور میکنن به دقت سر تا پای تهیونگ رو بررسی میکنه و از اینکه خون و کبودی در ظاهرش مشاهده نمیکنه احساس راحتی بهش دست میده و باعث میشه به خاطر ضعف بدنی و معده خالی که پُر از الکل شده دوباره بیهوش بشه.
تهیونگ خیلی دوست داره که باز هم مجبور بشه این پرنس لعنتی رو بیدار کنه تا دوباره کسی نباشه که کولش میکنه، اما میدونه که جلوی چشمهای خدمه چنین چیزی امکانپذیر نیست و هیچ کدام از آنها هم جرات کول کردن پرنس رو ندارن. از خود سوال میپرسه پس قبل از اینکه خودش به این خراب شده بیاد چه کسی چنین خدماتی ارائه می داد؟
بالاخره با هزار بدبختی در حالی که به شدت از نفس افتاده پرنس رو روی تخت ولو میکنه و سعی میکنه قدری نفس بگیره. به کبودیهای روی بدن و چهره پرنس که کمی کمرنگتر شدن نگاه میکنه و از اینکه امشب اجازه نداده هیچ خراشی روی بدنش بیفته احساس رضایت بهش دست میده، چرا که دیگه اون مباشر لعنتیِ عصا قورت داده جایی برای طعنه و بدبینی نداره.
همین که میخواد از در خارج بشه، در مقابل خود شاهدخت یونا و یک خدمتکار دختر جوان و محافظ شخصیش رو میبینه. فقط با یک نگاه میتونه حدس بزنه که خدمتکار به محض رسیدنشون رفته پرنسس یونا رو خبر کرده و او هم الان اینجاست، با آن چشمهای باریک شدهی آبیِ کبودِ جذابش، که شکل بادومیش رو از همیشه کشیدهتر نشان میده. متوجه نگاه پُر از نفرت یونا به سر تا پای خودش میشه. برای جلوگیری از هر تنشی با سر احترامی میذاره و میخواد که از کنار شاهدخت رد بشه چون انقدر خسته هست که اصلا حوصلهی حرفهای این دختر نوجوان و کلهشق رو نداره. اما با صدا و لحنِ دستوریِ یونا کمی تامل میکنه و متوقف میشه.
یونا- بهم بگو که امشب بیرون از قصر به برادرم آسیبی وارد نشده؟
به این فکر میکنه که این دختر هم خواهر ناتنی پرنس یونگِ، مثل برادرهای دیگه که مدام با نقشههای پنهانی سعی میکنن به یونگ آسیب وارد کنن، پس چرا این یکی انقدر آشفته و نگران برادر ناتنیشِ؟ یعنی واقعا دوستش داره؟ یعنی مثل برادرهای ناتنی دیگهاش از اینکه یونگی قراره وارث تاج و تخت پدرش بشه ناراضی نیست؟ فکر میکنه شاید چون او هم یک شرقی و دو رگه هست و احتمالا به همین دلیل همانند خودش و پرنس یونگ تحقیر و اذیت و آزار شده، برای همین بهتر میتونه برادر ناتنیش رو درک کنه. متوجه میشه زیاد مکث کرده و نگاهش رو از چشمهای خشمگین یونا میگیره.
تهیونگ- مطمئن باشید والاحضرت... تا وقتی من هستم دیگه چنین اتفاقی نمیفته.
یونا- خواهیم دید!
لحنِ یونا کمی تهدید کننده به نظر میرسه اما تهیونگ انقدر خسته هست که اهمیتی به هیچ چیزی نمیده و به محض رسیدن به اتاقش بدون درآوردن لباسهاش خودش رو روی تخت میندازه.
* * * * *
یونا درون تاریکی اتاقِ یونگی، به همراه شمع بزرگ و روشنی که از خدمتکار گرفته، کنار تخت برادرش ایستاده. بعد از گذشت دقایقی که با وسواسی زیاد سر تا پای پرنس رو بررسی کرده، وقتی مطمئن میشه خبری از آسیب جدید نیست نفسی از سر آسودگی میکشه. میدونه که باید هر چه زودتر به اتاق خودش برگرده چون به محض اینکه ندیمه و دایه میانسالش متوجه بشه باز هم نافرمانی کرده و به این قسمت از قصر آمده، دوباره تنبیه و زندانیش میکنه، اما خب میدون تا وقتی یونگی رو سالم نبینه نمیتونه بخوابه. میدونه این کبودیهایِ تقریبا جدید کار پادشاهِ و از روی حرص و عصبانیت لبهاش رو محکم روی هم فشار میده. خیلی دلش میخواد بدونه امشب چه اتفاقاتی بین برادرش و محافظ جوان و مرموزش افتاده. تصمیم میگیره هر جوری شده از زیر زبان مباشر اعظم حرف بیرون بکشه چون میدونه او همیشه در آغاز جاسوسهای زیادی داره تا از وفاداری افراد مطمئن بشه، و البته که بعد از پدر او خوب میدونه آن پسرهی خوش قیافهی مرموز توی این کاخ چه غلطی میکنه.
بالاخره دل از تصویر در خواب رفتهی یونگی میکَنه و از اتاق بیرون میره تا به سمت قسمت دیگر کاخ و اتاق خودش قدم برداره. به خوبی میدونه چرا ندیمه اجازه نمیده زیاد اطراف برادر ناتنیش و جانشین محبوب پدرش بگرده. حتی قبل از اینکه خودش پی به این موضوع ببره، ندیمهای که از کودکی ازش مثل یک مادر واقعی مراقبت میکرد فهمیده بود که این دخترِ خیرهسر دل به برادر ناتنی خود داده و دچار عشقی ممنوعه شده. بارها سعی کرده بود به روشهای مختلف این هوس رو از سر دخترک بیرون کنه اما کارش نتیجههای بدتری به بار آورد چرا که یونا هم به خوبی فهمیده بود تمام این رفتارهای محافظه کارانه از کجا آب می خوره و توجههای بیش از اندازهی خودش رو بالاخره به عشق تعبیر کرد. هر چند که در آغاز از نظرش منفور و نفرتانگیز میرسید، اما هر چه که میگذشت جلوگیریهای ندیمه باعث میشد خوی یکدنده و لجبازی که از پدرش به ارث برده، عطش و اشتیاقش نسبت به این موضوع رو بیشتر کنه. برای همین در حالی که تمام زنان و دختران قصر حتی خواهرش الیزابت از محافظ جذاب جدید برادرش حرف میزدن، بدون اینکه هیچ حس خاصی بهش دست بده، با تنفر فکر میکرد چطور می تونه کلک این محافظ رو بکنه؟ قبل از اینکه خودش خیانت کنه یا برادرهاش مجبور به خیانتش کنن.
* * * * *
روز بعد تهیونگ با سردرد شدیدی از خواب بیدار میشه. به یاد میاره که دیشب به هیچ وجه الکل ننوشیده. "پس این سردرد لعنتی برای چیه؟" باز هم یادش میفته موقع مبارزه همراه اون چند نفر وقتی حواسش نبود یکیشون با یک شی به سرش ضربه زده اون موقع به سرعت بررسی کرده و وقتی دیده که خونریزی وجود نداره، همراه همان سرگیجه به دفاع و مبارزه ادامه داده. اما حالا احساس میکنه آن قسمت از سرش بدجوری ورم کرده و حسابی درد داره. دردش انقدر زیاد هست که توی تمام سرش میپیچه و وقتی به گیج گاهش میرسه از همه جا شدیدتر میشه.
با ورود سول به اتاق، خودش رو عادی و خونسرد نشان میده و سعی میکنه درد رو پنهان کنه. متوجه میشه دختر از همیشه رنگ پریدهتر هست و انگار چند باری سعی داره یک چیزی رو بیان کنه اما مدام جلوی خودش رو میگیره. خیلی دلش میخواد ازش سوال بپرسه مشکل چیه؟ اما میترسه با زیاد ماندن سول دردِ افتضاحش لو بره. با این حال خودِ سول طاقت نمیاره و با همان قیافه ماتمزده بالاخره لب باز میکنه.
سول- ارباب... باید یه چیزی بهتون بگم! راستش... من خیلی سعی کردم که... خدمتکار شما هم بمونم... اما خانم کمبل... آآ... سرپرست خدمهی بانوان... این اجازه رو به من نمیدن! نمیدونم چرا... اما فک... فکر کنم کار خود پرنس یا... خواهرشون باشه! وگرنه امکان نداشت خانم کمبل این مسئولیت رو به خدمهی مرد واگذار کنه!
تهیونگ- آه! که اینطور!
تنها چند کلمه از دهانِ تهیونگ خارج میشه. با وجود سردرد علاقهای به ادامه بحث نداره و دلش میخواد هر چه زودتر سول از اتاق بره تا سرش رو در میان دستها با تمام قدرت فشار بده تا شاید کمی از این درد کاسته بشه. هر چند که سول دختر بسیار مهربانی به نظر میرسه و یک جورهایی شاید دلش براش تنگ بشه، اما اینکه یک خدمهی مرد جای او رو بگیره بیشتر باعث آسودگیشِ.
سول که واکنش دلخواهش رو از جانب پرنسِ تبعیدی دریافت نکرده، سعی میکنه بغضش رو قورت بده و همراه احترام و خداحافظی که از نظر تهیونگ بامزه هست، به سمت در میره. قبل از خروج با صدای ناله تهیونگ متوجه میشه که او دستهاش و روی گیجگاهش گذاشته و به شدت فشار میده.
برای لحظهای درد انقدر زیاد میشه که تهیونگ نمیتونه جلوی خودش رو بگیره و صدای نالهاش بلند میشه، همین حرکت موجب میشه دختر جوان متوجهی قیافهی درهم و پُر از دردش بشه و به سرعت به سمتش بیاد.
سول- عالیجناب!!!
برای اینکه زودتر دست به سرش کنه سعی میکنه یک چیزی سرهم کنه تا تنها بشه. همانطور که گیجگاهش رو میان انگشتهای گرم دستش فشار میده، با چهرهای درهم اما لبخندی مصنوعی لب باز میکنه.
تهیونگ- چیزی نیست... یکم سرم درد میکنه.
سول بدون اینکه منتظر اجازه باشه با عجله نزدیکتر میشه و انگشت یخ زدهاش رو به گیجگاه تهیونگ نزدیک میکنه. تهیونگ میخواد سرش رو عقب بکشه و با قیافه متعجبش به دختر جوان اعتراض کنه، اما وقتی نگاه پُر از خواهشش رو میبینه، همراهِ تردید سکوت میکنه و سول ادامه میده.
سول- اگه اینجارو آروم لمس کنید... اینطوری سردردتون کمتر میشه...
شگفتزده از اینکه چرا این دختر اینطور ناگهانی تمام آن شرم و اضطرابش رو فراموش کرده، وقتی انگشتهای یخ زده سول گیجگاهش رو لمس میکنه، اخمهاش بیشتر درهم میره و چشمهای باریک شدهاش رو به گونههای قرمز و نگاه فراری و مضطرب سول میدوزه. اصلا حسِ خوبی نسبت به این لمسِ ناگهانی نداره و همین که میخواد دستهای سول رو پس بزنه، نگاهشون درهم گره میخوره و بعد از چند ثانیهای که ذهن تهیونگ رو به شدت مشغول میکنه، حرکت ناگهانی دختر برای نزدیک شدن به لبهاش باعث واکنش سریعش میشه. تقریبا به عقب هُلش میده و از جا میپره، با تعجبی که هر لحظه بیشتر میشه صداش رو بالا میبره.
تهیونگ- چی کار میکنی؟؟؟
سول دستپاچه و وحشتزده انگار که خودش هم حیران از کار خودشِ کمی جمع و جور میشه و همراه مرتب کردن الکی دامن بلندش، سعی میکنه با لکنت شدیدی که دوباره سراغش آمده مبارزه کنه.
سول- بببخشید ارباب! نننمیدونم... چچ...
تهیونگ بیحوصله و عصبی دستی در هوا تکان میده و در حالی که تلاش میکنه لحنش کنترل شده باشه به در اتاق اشاره میکنه.
سول- اَار...
تهیونگ- نمیخواد توضیح بدی! فقط برو...
متوجهی اشکهای حلقهزده درونِ چشمهایِ بیروحِ دخترک میشه. با همون سردرد لعنتی پشتش رو به دختر میکنه تا زودتر از اتاق بره. بعد از شنیدن صدای در اتاق با خیالی آسوده دوباره روی تخت میشینه. با خود فکر میکنه که هیچ وقت هیچ حرکتی برای جذب این دختر از خود نشان نداده و بسیار شگفتزده میشه از اینکه چطور یک دختری که فکر میکرد بینهایت خجالتی و دست و پاچلفتی هست، اینطور ناگهانی سعی کنه لبهاش رو ببوسه؟ حس بدی بهش دست میده. دوباره به خودش یادآور میشه تمام افراد این قصر لعنتی مشکوکن و به هیچکسی نمیتونه اعتماد کنه. همان لحظهای که چشمهاش توی چشمهای لرزان دختر جوان قفل میشه، حدس زد که یک جای کار میلنگه و این دختر مثل همیشه نیست. با خود فکر میکنه که حرکت سول حساب شده بود، انگار منتظر موقعیتی بود تا بتونه چنین کاری کنه. نمیدونه آن دختر واقعا شیفتهی خودش شده یا اینکه نقشهای توی سر داشته؟ از اینکه این چنین شکاک و مظنون به همه چیز شده احساس بدی بهش دست میده، اما به خودش حق میده که در برابر حرکت ناشایست یک خدمتکار دختر کم سن و سال چنین احساسات متضادی داشته باشه. هنوز هم باورش سختِ که سول انقدر ناگهانی تغییر کنه! هر چند از دفعهی قبل حس کرده بود که این دختر کمکم داره شجاعت خاصی به دست میاره.
بیخیال فکر کردن به سول میشه و تصمیم میگیره چیزی راجع به کارش به بقیه نگه. میدونه که براش بد تمام میشه، چون او خدمتکار شخصی جانشین پادشاهِ. دوباره با خود فکر میکنه که چرا یک چنین دختری رو به عنوان خدمتکار شخصی پرنس یونگ انتخاب کردن؟ این تصمیم خودِ پرنس بوده؟
تهیونگ- یعنی سول این کارو با اون پرنس هم میکنه؟ یا نه... شاید این چیزیه که اون پرنس لعنتی مجبورش میکنه انجام بده و حالا براش یه عادت شده؟؟ شاید اینجوری خواست به منم کمک کنه! اون دختر کم سن و سالِ... شاید ازش سو استفادههای جنسی میکنه! پست فطرتِ حرومزاده...
مشتش رو محکم روی زانوش فشار میده، اما بعد از گذشت ثانیهها فکر میکنه وقتی برای اینکه نگران چنین مواردی باشه نداره. به اندازهی کافی سعی کرده بقیه رو نجات بده و حالا باید روی کارهای خودش تمرکز کنه تا هر چه زودتر از این کاخ و قلمروی لعنتی خارج بشه. به یاد مادرش میفته و اینکه چقدر دلش برای نوازشِ دستهاش تنگ شده. همیشه بعد از مبارزات سخت و طاقتفرسا این مادرش بود که شخصا مرهم روی زخمهای تنش میگذاشت و بعد با محبت موهای سرش رو نوازش میکرد.
تصمیم میگیره به پیش مباشر بره و ازش بخواد حداقل اجازه بده برای مادرش نامه بفرسته. این کار و میکنه، اما مباشر با همان نگاه سرد و سختش بهش میفهمونه که حالا حالاها این کار شدنی نیست. مباشر از تهیونگ میخواد که پرنس یونگ رو برای آموزش دیدن آماده کنه.
با خود فکر میکنه این به هیچ وجه کار راحتی نخواهد بود. در بین راه که به سمت اتاق پرنس قدم بر میداره اینطور خودش رو قانع میکنه.
تهیونگ- اون دیشب یه قدم به سمتم برداشت... حالا نوبت منِ که یک قدم به سمتش بردارم! اه لعنت! فقط مجبورم!
* * * * *
ESTÁS LEYENDO
DARK
Ficción históricaفیکشن Dark ژانر: تاریخی، عاشقانه، انگست کاپل: تهگی-یونته (ورس) نویسنده: Toshi خلاصه داستان: به خاطر برقراریِ صلحی اجباری میان دو قلمرو «طلوع» و «سیاه» طبقِ رسومات، فرمانروایِ قلمرو ضعیفتر باید زیباترین دختر خود را تقدیم طرف مقابل کند، تا با و...