چشمانش شعله ورند از
شرابی آبی!
و غرورش درست مثل یک طاووس
وجودش را به رُخ میکشد
سول خدمتکار جوان و شخصی یونگ، دختری که به خاطر موهای وِزوزی و قرمز رنگِ زیباش بین دیگر خدمه معروفِ، بعد از بررسی قیافه خودش در انعکاس ظرف داخل سینی بیتوجه به دو سر باز مقابل اتاق پرنس یونگ که چپچپ نگاهش میکنن، چند تقهای به در میزنه و وارد اتاق میشه.
تهیونگ روبه روی آینه ایستاده در حالی که هنوز پیراهنی به تن نداره. سول با دیدن بدن نیمه برهنه تهیونگ از روی خجالت چشمهاش رو میدزده و صدای شرمگینش در اتاق میپیچه.
سول- اَ...ارباب! ببببخشید! براتون آب آوردم تا... دست و صورتتون رو بشورید.تهیونگ که در حال لمسِ ورمِ نزدیکِ چشمش هست سری به معنای فهمیدن تکان میده. این دختر باعث میشه به یاد قلمرو خودش و روزهای داخلِ قصرِ طلوع بیفته و بیش از پیش دلتنگِ نبودِ مادر و برادرهاش خصوصا برادر کوچکش بشه. پیش خود فکر میکنه باید هر طوری شده با مادرش ارتباط برقرار کنه و خبری بگیره. اما چطوری؟
تهیونگ- متشکرم. میتونی بذاریش اینجا...
و به میزِ کوچکِ نزدیکِ تختخواب اشاره میکنه.
سول- چشم!
سول ظرف بزرگ آب رو به همراه پارچههای تمیز روی میز کوچک نزدیک تخت میذاره و در حالی که هنوز گونههاش به خاطر احساس خجالت سرخ هست میچرخه که به سمت در بره اما با شنیدن صدای تهیونگ متوقف میشه.
تهیونگ- فکر میکردم تو فقط خدمتکار شخصی پرنس یونگ هستی! کی بهت گفته این کارا رو بکنی؟
تهیونگ به خوبی متوجه شده که این دختر داره مدام بهش علاقه نشان میده. دیدن این واکنشها از سوی جنس مخالف در هر قشری طی این سالها براش عادی بوده، اما یک جورهایی به تمام افراد این کاخ شک داره. برای همین ناخواسته لحنش رنگ و بوی شکاک و ترسناکی میگیره و باعث میشه دختر جوان عصبی و وحشتزده تر از قبل بلرزه.سول در حالی که با انگشتان لرزان دستش بازی میکنه تمام تلاشش رو به کار میگیره تا بدون تپق زدن جواب بده. بین بعضی از کلمات زیاد مکث میکنه چون طبق عادت به خاطر اضطراب شدید نفس کم میاره و نیاز داره که دوباره نفس بگیره.
سول- ککسی... نگفته... ارباب... من... من... دیدم کسی رو برای شما در نظر نگرفتن... تا... کمک حالتون باشه... گگفتم... تا... اون موقع به کارای شما هم رسیدگی کنم... یعیعنی خودم به سرپرست خدمه... گفتم... گفتم که این کارو میکنم... ایایشون هم گفتن اگه باعث نشه توی.... وظایفم برای پرنس یونگ کوتاهی... بشه... برای چند روز... اشکالی نداره... تا مشخص بشه بالاخره برای شما کسی رو در نظر میگیرن... یا نه!
تهیونگ که متوجه میشه کمی زیاده روی کرده از سر پشیمانی لبخندی دوستانه میزنه.
تهیونگ- لازم نیست انقدر با ترس و لرز با من حرف بزنی. راحت باش. و...
لبخندش عمیقتر میشه و ادامه میده.
تهیونگ- ازت ممنونم.
چهره سول با تبسمی شیرین از هم باز میشه و تند و بیحواس جواب میده.
سول- منم از شما ممنونم عالیجناب!
تهیونگ ابرویی بالا میندازه و لحنش کمی حال و هوای شوخ پیدا میکنه.
تهیونگ- به چه دلیل؟؟
دختر جوان دستپاچهتر از قبل جواب میده.
سول- هیهیچی!
تهیونگ به اضطراب و دلهرهای که در رفتار سول واضح هست با لبهای بسته بی صدا میخنده.
تهیونگ- باشه! میتونی بری.
سول- چشم!
تهیونگ- راستی...
سول باز هم متوقف میشه و به سمت تهیونگ میچرخه.
سول- بله ارباب؟
تهیونگ- اسمت چیه؟
چشمهای سول از تعجب گرد میشه.
سول- اِااسمم؟!! سول!

YOU ARE READING
DARK
Historical Fictionفیکشن Dark ژانر: تاریخی، عاشقانه، انگست کاپل: تهگی-یونته (ورس) نویسنده: Toshi خلاصه داستان: به خاطر برقراریِ صلحی اجباری میان دو قلمرو «طلوع» و «سیاه» طبقِ رسومات، فرمانروایِ قلمرو ضعیفتر باید زیباترین دختر خود را تقدیم طرف مقابل کند، تا با و...