باورش نمیشد پا تو همچین کوچه ای گذاشته
کوچه ای تنگ، با آسفالتهای درب و داغون و خلوت که سر جمع چهارتا خونه بیشتر داخلش نبودموقع ظهر بود ولی اون تو اون کوچه انگار هیچ روزنه ای برای تابش نور وجود نداشت.
دور تا دوره اون کوچه پر بود از ساختمونهای سربه فلک کشیده ونصفه نمیشه رها شده.
برای بار هزارم به آدرسی که به هزار زحمت گرفته بود، نگاه کرد تا مطمئن شه راه رو درست اومده
تمام وقتی که داشت به سمت خونه ای با درمشکی حرکت میکرد ،این جمله ملکه ذهنش شده بود که
{ جونمیون چجوری همچین جایی زندگی میکنه؟ }..........
وقتی در باز شد، هر دونفر شکه شدن
هم جونمیون با دیدن چشمای بزرگ چان،
و هم چانیول با دیدن جونــمیون روی ویلـــچــر...نگاه چان روی ویلچر مونده بود که چشمش به چماق توی دست جونمیون افتاد و جونمیون تا این رو متوجه شد، چماق رو انداخت پشت در
_ تو اینجا چیکار میکنی؟
سوال خوبی بود.
چون حتی چان هم درست و حسابی نمیدونست چرا اومده. چی میتونست بگه؟ بگه که اومدم برای فضولی که بفهمم چرا نمیای که من باز کرم ریزی کنم تا حوصلم سره کلاس سر نره؟یا بگه فکر کنم نگرانت شدن یا چی؟
جونمیون با دیدن سکوت چان و خیره موندش، اخمی کرد و چانیول برای اولین بار چهره عصبی و ناراحت اون رو دید
به سرعت در رو برای بستن هل داد و خواست کاملا ببندتش که چان سریع دستش رو بین چهارچوب و در گذاشت
_واستا!....خب اومدم ببینمــــت!
اما نتونست جونمیون رو به اینکه در رو کامل باز کنه مجبورکنه
_بیخودی اومدی! دستتو بردار و برو پی کارت_اومدم یکم حرف بزنیم همین!!! چرا اینجوری میکنی؟
_چیه ؟ باز بیکار شدی کسی غیر منو پیدا نکردی سیخ بدی؟ من اینبار ساکت نمیمونما! اینجا دانشگاه نیست پس اذیتم نکن پارکچان ...گفتم دستتو بردار
_خلی؟ یا منو خل فرض کردی؟ این همه راه بیام تو این برهوت که اذیتت کنم؟ اینقدر چیزم؟
خب خیلی واضح و مشخص، به جونمیون برخورد و به خوبی مشخص بود بخاطر استفاده چانیول از کلمه برهوته...
هرچی باشه، جونمیون تو همون برهوت زندگی میکرد
_پارکچان دستتو بردار وگرنه میمونه بین در
چان پوزخندی زد: تو این کارو نمیکنی
جونمیون لحن جدی تری به خودش گرفت: میتونی امتحان کنی!
YOU ARE READING
[SAVIOR]🌾
Fanfictionنام فیک : ناجی/ Savior کاپل: چانهو/ لومین ژانر : رمنس/انگست نویسنده:☁️ kim.cotton ☁️ وضعیت : کامل شده ^^✅💚 یه داستان ساده از یه دوستی و فداکاری، که به عشق ختم شد چانیول، پسری که بی هدف به دانشگاه میرفت فقط برای خلاص شدن از حرف والدینش... بعد از...